به گزارش ایمنا، سر از پا نمیشناختم؛ خیلی خوشحال بودم؛ بالاخره روزیام شده بود بروم پابوس امام رضا (ع). دلهره داشتم؛ شاید برای این بود که برای اولین بار به زیارت آقا میرفتم؛ بالاخره روز حرکت فرا رسید؛ همه در مسجد جمع شدیم؛ پس از صحبتهای امام جماعت درباره آداب زیارت به سمت اتوبوس حرکت کردیم.
بیرون مسجد شلوغ بود؛ یکی اسفند دود میکرد، دیگری قرآن بالای سر زائران گرفته بود و... زمزمه صلوات و التماس دعا محله را پر کرده بود؛ داخل شدیم پدر شهیدی که همیشه در صفهای نماز جماعت او را میدیدم جلوی اتوبوس نشسته و در حال صلوات فرستادن بود.
پیرمرد آخرین صلوات را برای در پیش رو داشتن سفری بیخطر فرستاد؛ همینطور که جمعیت صلوات میفرستاد اتوبوس حرکت کرد؛ پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم؛ کم کم از مسجد و محل تجمع نمازگزاران و خانوادههای زائران دور میشدیم.
داخل اتوبوس خانم میرباقری را دیدم؛ مادر یکی از شهدای مسجد محل، او ماجرای زیبایی در رابطه با امام رضا (ع) داشت. ماجرای زندگی او و پسر شهیدش عجین شده بود با امام غریب. من هر زمان نام امام رضا (ع) را میشنیدم ناخودآگاه به یاد این شهید میافتادم.
در طول مسیر ماجرای شهید میرباقری ذهنم را مشغول کرده بود، به طوری که کمتر متوجه مسیر میشدم؛ بالاخره به مشهد و محل اقامت، که حسینیهای نزدیک محل بود، رسیدیم.
مادر و خواهرم به قسمت پایین حسینیه، که برای خانمها آماده شده بود، رفتند. من هم که خیلی بیتاب بودم بعد از آداب اولیه زیارت به سمت حرم حرکت کردم، هنوز هم دلهره داشتم، در راه ذکر میگفتم؛ تا حرم را جلوی چشمانم دیدم اذن دخول را خواندم، داخل صحن حرم مطهر شدم؛ چهقدر باصفا و زیبا بود؛ گویی بهشت در پیش رویم بود؛ غم هایم را فراموش کرده بودم؛ همه آرزویم دیدن ضریح بود.
خیلی شلوغ بود. پس از زیارت و نماز به داخل حیات صحن آمدم. گوشه در اصلی صحن نشستم، از خدا برای توفیقی که به من داده بود تشکر کردم، یک دفعه صدای لا اله الا الله توجهم را جلب کرد، در گوشهای از صحن جمعیتی داخل شده و به سمت حرم در حرکت بودند، کمی جلوتر رفتم، مردم جنازهای را برای طواف و تبرک به داخل صحن آوردند.
به یاد ماجرای تشییع جنازه شهیدمیرباقری افتادم؛ ماجرا بر میگشت به سالها پیش؛ در جنوب تهران، نزدیکی مسجد امام سجاد (ع)، خانوادهای زندگی میکرد با نهایت قناعت که صاحب پسری بودند به نام قاسم.
اگر بخواهم از دوران نوجوانی او بگویم باید دوران تحولات سیاسی ایران را به یاد بیاورم. از دوران سیاسی و انقلاب تا جبهه و دفاع کشور از خود، دورانی بود که نوجوانی و جوانی او را در بر میگرفت؛ خبری که آن روزها مردم محل را ناراحت کرده بود شهادت قاسم بود در سال 65 و در منطقه فکه.
قرار بود پیکر شهید روز بعد تشییع شود، اما چند روزی به تأخیر افتاد؛ تا روز مراسم یادبود او کسی از دلیل به تأخیر افتادن زمان تشییع با خبر نبود و چیزی نمیدانست. این را بگویم که قاسم، در زندگی خود به امام رضا (ع) علاقه فراوانی داشت، شاید محبت امام رضا (ع) از همان پنج سالگی قاسم در دل او جا شده بود؛ همان روزهایی که فلج اطفال گربانش را گرفته بود و پزشکان چارهای برای او نیافتند مادرش بود که به امام رضا (ع) متوسل شد و نذر کرد که اگر پسرش شفا یابد او را نذر اسلام و اهل بیت (ع) کند، به همین خاطر بود که مادر اصرار کرد و راهی سفر مشهد شد و شفای فرزندش را از امام رضا (ع) گرفت.
به هر حال محبت امام رضا (ع) در دل قاسم نشسته بود و میخواست امام خود را زیارت کند اما حیف که سفر به مشهد در آن روزگار از سختترین سفرها بود، شاید هم دلش میخواست نذر مادرش را ادا کند، از سوی دیگر هم حضور در جبهه را مهم میدانست و نمیخواست جبهه را رها کند، به همین خاطر نمیتوانست مرخصی بگیرد و به زیارت برود، شاید نمیدانست هیچگاه نتواند حرم امام رضا (ع) را با دو چشم سرش ببیند.
البته شاید هم میدانست قرار است امام خود را با چشم دل زیارت کند، چیزی که دیگران از آن خبر نداشتند، شاید به همین خاطر، پیکرش به اشتباه به شهر مشهد میرود و تشییعش چند روزی عقب میافتد؛ آخر پیکر او جایی که قاسم آرزوی زیارتش را داشت همراه با دیگر شهدا حرم امام رضا (ع) را طواف میکند.
او در حل طواف است و مسئولان در حال بررسی اوضاع که چرا پیکر هنوز به دست خانوادهاش نرسیده، تا اینکه آنها متوجه اشتباه خود میشوند و پیکر قاسم را به تهران برمیگردانند. این تنها عقیده من نیست که طواف قاسم به دور حرم به خاطر علاقه بسیار او به امام رضا (ع) بوده، بلکه هر کس از این ماجرا با خبر میشد در دل خود زمزمه میکرد «کسی که نظر کرده و نذر امام رضا (ع) است باید هم اینگونه باشد».
بعدها که وصیتنامه او را باز میکنند متوجه میشوند هیشه دغدغه اسلام و ولایت را در سر داشته است؛ «درخواستم این است که در پاسداری از خون شهدا کوتاهی نکنید، امام را یاری کنید و هرگز او را تنها نگذارید؛ چراکه تنها گذاشتن امام، تنها گذاشتن امام و ولایت است و در نتیجه زیر پاگذاشتن دستور خداوند».
نظر شما