هنر یعنی عشق... من عشق دارم که اینجا نشسته‌ام

کنار خیابان زیر سایه درختان میانسالِ خیابان فردوسی زنی روی فرش کوچکی نشسته و عصایش را در کناری قرار داده است. تعدادی شیء که همه از صدف ساخته شده‌اند روی این کفپوش کوچک چشم‌نوازی می‌کند و هر عابری لحظه‌ای در مقابل آن ها درنگ می‌کند...

به گزارش خبرنگار ایمنا، صدف‌ها به ما نیز چشمک می‌زنند و می‌ایستیم. نامش فاطمه است، "فاطمه محمدی" با ۸۰ سال سن که به قول خودش در رشته صنایع دستی صدف فعالیت دارد. می‌گوییم "دستت درد نکنه مادر... خیلی قشنگ هستند، خودت ساختی؟ " و با لبخند پاسخ می‌دهد که "همه همین را می‌پرسند... به من می‌گویند کدوم دانشگاه رفتی؟ استادت کی بوده؟ و من فقط یک جواب می‌دهم که خودم یاد گرفتم و خودم ساختم".

- حاج خانم سلام...

- سلام دخترم

- اینها کار خودتونه؟

- بله عزیزم ۴۰ ساله کارم همینه

و بعد بازهم می‌پرسیم "حتی در این سن!؟ " و پاسخی نمی‌شنویم جر اینکه "چراکه نه! "

و به ناگاه این جمله از اسد بهرنگی در ذهن‌مان تداعی می‌شود که "سعی کن به زندگی بی‌اعتنا باشی، اما نه اینکه کار نکنی و بیکاره باشی. غرض، رفتن است نه رسیدن. زندگی کلاف سردرگمی است، نباید ایستاد، چون می‌دانیم نه نخواهیم رسید نباید ایستاد..."

و ما لحظه‌ای می‌اندیشیم که ۴۰ سال کار با صدف! چشمان‌مان برقی می‌زند و کنارش می‌نشینیم و دردودلش باز می‌شود...

"هرچیزی که دلت بخواهد من درست می‌کنم. شطرنج، مدرسه موشها، اسب و کالسکه... همه را با همین صدف ها درست می‌کنم. "

و می‌فروشی؟

بله

چطور این فکر به ذهنت رسید؟

۴۰ سال پیش لب دریا نشستم و یادگرفتم، کنار ساحل خلیج فارس در عسلویه...

فقط با صدف می‌سازی؟

تمام این‌ها را با صدف درست می‌کنم.

صدف‌ها را از کجا تهیه می‌کنی؟

از دِیر... می روم چند نفر برایم جمع می‌کنند، صدف انواع مختلفی دارد، بزرگ‌ترها کیلویی ۸ هزار تومان از آنها می‌خرم و آن ها کع خیلی کوچک هستند را کیلویی ۲ تومان می خرم. یک نوع صدف را "ملوک" می‌گویند که آن ها کیلویی ۸ تومان می‌خرم.

خودت مستقیم از فروشنده‌ها صدف می‌خری؟

بله... می‌روم لب دریای جنوب کنار ساحل خلیج فارس در عسلویه و صدف‌ها را می‌خرم و بار می‌زنم و به ترمینال می‌آورم. راننده‌ها من را می‌شناسند... بعد هم صدف‌ها را به خانه  می‌آورم.

چه فصلی به جنوب می‌روید؟

زمستان جنس می‌آورم و تابستان کار می‌کنم.

و تمیزشان می‌کنی.

بله. اینها همه صدف‌های گوشتی هستند و بسته‌اند، من آن ها را می‌پزم و گوشتشان را خارج می‌کنم  و آن ها تمیز می‌کنم و بعد کارم را شروع می‌کنم و صدف‌ها با چسب حرارتی بهم می‌چسبانم.

خودت صدف‌ها را به طرح‌های مختلفی درمی‌آورید؟

بله، طرح‌هایش را خودم می‌زنم و همه طرح‌ها را خودم ذهنی یاد گرفتم.

چرا ساکن شاهن‌شهر شدید؟

۱۵ سالی هست که در شاهین شهر هستم از "دِیر" آمدم. وقتی شوهرم از نیروهای مسلح شد بازنشسته شد به شاهین‌شهر آمدیم و شوهرم خانه خرید و چندسالی می‌شود که عمرش را به شما داده است و تنها زندگی می‌کنم.

فرزندانتان کجا هستند؟

دو پسر داشتم که یکی از آنها فوت کرد و اعضای بدنش را هم اهدا کردیم.  یک پسر دیگر هم داشت که او هم ناراحتی قلبی داشت و از دنیا رفت. شش دختر هم دارم که هیچ کدام ایران نیستند.

چطور شد فروش صدف به ذهنتان رسید؟

شوهرم وقتی زنده بود در کار صدف به من کمک می‌کرد، بعد جانباز جنگ شد، خیلی سختی کشیدیم. لب دریا نشستم صدف‌ها را جمع می‌کردم و می‌ساختم و فقط به دوست و آشنا می‌دادیم تا اینکه یک روز هیچ‌چیزی نداشتیم، یک متکا درست کرده بودم و به یکی از دخترانم گفتم این متکا را به بازار ببرد و بفروشد، بعد از مدتی دوان دوان آمد و گفت ۲۰۰ تومان فروخته است. بعد از آن بود که تصمیم گرفتم مدام صدف درست کنم و بفروشم، حتی به تهران و شهرستان‌ها و تهران ها هم می‌فروختم، با صدف همه چیز درست کردم.

خاطره‌ای از تهیه صدف‌ها دارید؟

یک بار ظهر گرما بود که از دخترم یخ گرفتم و به لب دریای ساحل "دِیر" رفتم، دخترم گفت که از گرما می‌میری ولی من رفتم. فاصله‌ای مثل از اینجا تا اصفهان را پیاده می‌رفتم تا به "خور" ‌رسیدم، داشتم صدف جمع می‌کردم که ناگهان دیدم کسی دارد می‌آید و من فکرکردم "جِن" است، او هم فکر می‌کردم من "جِن" هستم تا اینکه بهم رسیدیم، ان موقع من خیلی جوان بودم و آن زن که به نزدیک شد فهمیدم آمده برای گاو و گوسفندهایش علف بچیند؛ به او آب دادم و خورد و بعد سه تا گونی صدف پُرکردم و دیدم هرکاری می‌کنم داخل لجن فرو می‌روم و من هم از صدف‌های داخل گونی کم کردم تا اینکه مجبور شدم برای اینکه خودم را نجات بدهم همه صدف‌ها خالی کنم... تازه بعد از ان حالا تشنه‌ام شده بود و هرکاری می‌کردم لبهایم تر نمی‌شد تا اینکه دیدم پسری را دیدم که دارد نزدیک می‌شود، او من را با موتور به کنار خیابان آورد و کنار خیابان در گرما منتظر ماندم تا یک پیکان وانت آمد و من را تا "دِیر" رساند. وقتی به خانه رسیدم همه با من دعوا کردد...

از این اتفاق‌ها زیاد برای من افتاده است و همیشه گفته‌ام یا عیسی ابن مریم... یا خدا... یا پیامبر... یا علی... اگر شما کمکم نمی‌کردید من از تشنگی و گرما کنار دریا مرده بودم.

کسی هم آمده که کار با صدف را از شما یاد بگیرد؟

وقتی در "دِیر" بودم به چندنفر یاد دادم.

مهم‌ترین چیزی که با صدف ساختید چه بود؟

کالسکه مهم‌ترین و گران‌ترین چیزی بود که ساختم و آن را ۴۵ هزار تومان فروختم.

چرا دخترانتان از ایران رفتند؟

من و شوهرم به خاطر بچه هایمان خیلی کار کردیم. خانه خریدیم و دخترانمان را به دانشگاه فرستادیم و برایشان چهیزیه تهیه کردیم و بعد هم آنها ازدواج کردند و همه از ایران رفتند.

می‌دانی که هنرمندی؟

شاید هنرمند باشم اما هنر یعنی عشق. من عشق دارم که اینجا نشسته‌ام.

- خسته‌ات کردیم مادر...

- نه دخترم خوشحالم کردی، خوشحال... من در این دنیا گم شده‌ام... هر شب می‌نشینم و روی این ها کار می‌کنم ولی هیچ‌کس تا به‌حال من را پیدا نکرده بود... من چشم و پاهایم را لب دریا گذاشته‌ام، هیچ‌کس از من استقبال نکرد و با من حرف نزد اما امروز تو آمدی... خدا برات خوش بخواد. حرفهامو کجا می‌نویسی؟

- در سایت، وقتی چاپ شد برایت میارم تا ببینی

- دست گُلت درد نکنه... منتظرم، یادت نره...

و باز هم وقت رفتن فرا می‌رسد... ما نیز دلتنگ جنوب و دریایش شده‌ایم و صدف‌هایی که گاه مرواریدهای درخشانی را در خود می‌پرورانند... و گاه با دستان هنرمندانه‌ "فاطمه" نقشی از هنر به‌خود می‌گیرند و چشم‌نوازی می‌کنند...

گزارش از: شیرین مستغاثی، سرویس فرهنگ و هنر ایمنا

کد خبر 346389

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • سهیلی NL ۲۲:۱۷ - ۱۳۹۷/۰۳/۳۰
    0 0
    شیوه پرداختن به موضوع جالبه... ساده و واقعی... ممنون