ازدواج به شرط کلت کمری

چه کسی فکرش را می‌کرد همان شهرداری که تلویزیون را بر صحبت‌هایش خاموش کردم همسرم شود و بخواهد اسلحه را بر دوشم بیندازد؟ همان که اسلحه را به گونه‌ای همراهی کرد که پیکرش هم برنگشت و مرا در میدان مبارزه جا گذاشت، گویی شهرداری را با مبارزه اشتباه گرفته بود، نکند این دو، یکی هستند؟

به گزارش ایمنا، معیارهای ازدواجش گویی دور از ذهن به نظر می‌رسید؛ گویی دوست داشت همسرش همچون خودش اسلحه به دوش باشد، روزگار مشترکشان همه از اعتقاد و قلب مشترکشان سخن می‌گوید؛ از خواستگاری تا شهادت، زندگی مهدی و صفیه دربرگیرنده خاطراتی جالب و پرمعناست؛ همان شهید مهدی باکری؛ همسرش آن روزهای شیرین را خوب به یاد دارد:  

«دختر خانه بودم، داشتم تلویزیون تماشا می‌کردم، مصاحبه‌ای بود با شهردار شهرمان، یک خورده که حرف زد، خسته شدم، سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می‌زد، باخودم گفتم این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست، بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم.

پس از مدت‌ها آمده بود خانه ما، تعجب کردیم، نشسته بود جلوی ما حرف‌های معمولی می‌زد؛ همه بودند، کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیده بودم چیزی می‌خواهد بگوید که نمی‌تواند. بلند که شد ما هم باهاش پاشدیم تا دم در همراهیش کردیم، هی اصرارکرد نیاییم. اما همگی رفتیم؛ توی راه رو به من فهماند بیرون منتظرم است، به بهانه خرید رفتم بیرون، هنوز سر کوچه ایستاده بود. بهم گفت آقا مهدی را می‌شناسی؟ گفتم مهدی باکری؟ جواب داد می‌خواد ازت خواستگاری کنه؛ بهش چی بگم؟ یک هفته تمام فکر می‌کردم.

مهدی شهردار ارومیه بود، از سال پنجاه و یک که ساواکی‌ها علی‌شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم، وقتی تصمیم ازدواج گرفته بود خواهرش بهش گفته بود آخه دختری رو که تا حالا قیافه‌ش رو ندیده‌ای، چه جوری می‌خوای بگیری؟ شاید کچل باشه! گفته بود اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه!

آمدند خواستگاری، از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد، یک جلد قرآن و یک اسلحه، این هم که چه جور اسلحه‌ای باشد برایم فرقی نداشت. پرسید نظرتون راجع به مهریه چیه؟ گفتم هرچی شما بگین، گفت یک جلد قرآن و یک کلت کمری، چه طوره؟ گفتم قبول؛ هیچ کس بهش نگفته بود، نظر خودش را گفته بود، حتی به دوست‌هایش هم گفت بود دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.

روز عقد کنان بود. زن‌های فامیل منتظر بودند داماد را بینند، وقتی آمد گفتم اینم آقا داماد، کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره میاد. مرتب وتمیز بود، با همان لباس سپاه، فقط پوتین‌هایش کمی خاکی بود.

روز بعد از عروسی، هرچه به عنوان هدیه بهمان دادند، جمع کردیم کنار هم، بهم گفت ما که اینا رو لازم نداریم، حاضری یه کار خیر باهاش بکنیم؟ گفتم مثلا چی؟ گفت کمک کنیم به جبهه، گفتم قبول، هدیه‌ها را بردم به مغازه لوازم خانگی، همه‌شان رادادم و ده پانزده تا کلمن گرفتم.

اعتقاداتش برایش مهم بود؛ اسلام و انقلاب و وطنش؛ همیشه به فکر جبهه بود، تا اینکه خودش هم شهید شد، حتی پیکرش هم برنگشت».

کد خبر 345900

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.