۳۰ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۰
این مرد زنده دل...

اهل کسبه و رهگذران ناحیه سه اصفهان او را به خوبی می‌شناسند. هر روز کار خود را از بازار حکیم و نواختن آهنگی با ساز مخصوصش آغاز می‌کند، آواز می‌خواند و بعد از اینکه میدان نقش جهان را طی کرد در نهایت به بازار حافظ می‌رسد.

به گزارش ایمنا، روبه‌روی مسجد جامع عباسی ساز می زند و آواز می خواند، عصای سفیدش حکایت دل روشنش است، سازی را بر لبانش می گذارد و شروع به نواختن می کند و گاه که ساز از دهان بر می دارد با حرکت انگشتانش بر روی کاغذ بریلی که در دست دارد کلمات را می خواند و نوایی از باباطاهر سر می دهد. سازی که در دست دارد یک ساز معمولی نیست و مشابهش را در هیچ فروشگاه سازفروشی و یا حتی در دست هیچ نوازنده ای ندیده اید. صدایی که از دل این ساز عجیب برمی خیزد معمولی نیست و به هیچ صدایی نمی توان شبیهش دانست.

احوال عاشقی‌ و عارفی‌ این دوره گرد زنده دل را که هشت سال است هر روز راهی میدان نقش جهان می شود و ساز می زند و آواز می خواند در ادامه می خوانید.

نام‌تان چیست؟

عادل انصاریان مهابادی.

اهل اصفهان هستید؟

بله، من متولد سال ۱۳۶۰ در شهر اصفهان هستم و پدر و مادرم بیشتر از ۴۰ سال است که در اصفهان سکونت داشته اند.

نابینای مادرزاد هستید؟

بله... هنگام مواجه با آدم ها آقا و خانم را تشخیص می دهم، اما همه را مانند یک شبح می بینم، ساختمان ها را هم در حدی می‌بینم که به آن ها برخورد نکنم، گویی همه چیز در مقابلم مانند شبح است.

سازتان چه نام دارد؟

این یک ساز کاملاً ساده است که از پلاستیک و شانه ساخته ام و ۱۷سال است که با آن آهنگ می زنم و دیگر باید پلاستیک آن را عوض کنم.

چگونه به موسیقی علاقمند شدید؟

من دوره ابتدایی و راهنمایی در مدرسه ابابصیر اصفهان و دوره دبیرستان را در مدرسه شهید محبی تهران تحصیل کردم که مخصوص نابینایان بود، در آنجا ابتدا در دو جلسه کلاس کیبورد که به زبان عامیانه به آن ارگ می گویند در کنار استاد بهرنگ شاهخری شرکت کردم و نت ها را یاد گرفتم، یکی از آن ارگ های اسباب بازی با مارک CASIO SA۲۱ بود که برای آماتورها ساخته شده و قبل از اینکه بخواهم ارگ را به صورت کامل یاد بگیرم، نت هایی را که می شنیدم با این ارگ کوچک می زدم. روزی همراه با دو نفر از دوستانم در جایی نشسته بودیم، یکی از آنها شانه و دیگری هم پلاستیکی در دستشان بود و مُدام با آنها بازی می کردند، من که از شنیدن صدای خش خش پلاستیک اعصابم خرد شده بود، شانه و پلاستیک را از دست دوستانم گرفتم، شانه را داخل پلاستیک گذاشتم و در دهانم قرار دادم! اول با آن صدای موتور درآوردم و دیدم که انگار می شود با آن آهنگ زد، بنابراین آمدم و نت هایی که در ارگ بود و در ذهن داشتم را روی آن پیاده کردم و با آن آهنگ زدم و همان باعث شد که من دیگر درس خواندن در تهران را رها کرده و به اصفهان بیایم، بعد هم در یک شبانه روزی ثبت نام کردم و دیپلم گرفتم. البته بعد از دیپلم بر اساس یک فراخوان در کلاس های ماساژدرمانی شرکت کردم و مدرک بین المللی این دوره را از موسسه علوم پژوهشگاه تهران دریافت کردم، اما بعد نواختن کیبورد را ادامه دادم و الان ۱۴ سال است که کیبورد می زنم و ۱۷ سال هم هست که با استفاده از پلاستیک و شانه آهنگ می زنم و ۲۵ سال است که آواز می خوانم.

با وجود نابینایی آموختن و نواختن موسیقی برایتان سخت نبود؟

چون علاقه داشتم صبح که از خواب بیدار می شدم تا ظهر با کیبورد سرگرم بودم و بعدازظهر هم بعد از خوردن ناهار چون ذوق و اشتیاق بسیار داشتم تا شب با آن کار می کردم. می گفتم باید از آن چیزی که خداوند به من داده استفاده کنم، وگرنه می توانستم بروم ماساژدرمانی انجام بدهم، اما این کار را ترجیح دادم. حتی تقلید صدا هم انجام می دهم و به تنهایی می توانم نقش چند تیپ را با صداهای مختلف تقلید کنم. یک تئاتر هم آقای تفنگ ساز داشتند به نام "خرپفک" که من در آن نقش چهار نفر را صداگذاری کردم، همچنین در سریال "دل خوش سیری چند" هم با آقای اکلیلی چند پلان بازی کردم.

از ابتدا به میدان نقش جهان می‌آمدید؟

قبلاً بازار بزرگ و سبزه میدان هم می رفتم و آنجا هم استقبال می شد، ولی از نظر نوع نگاه با اینجا متفاوت است، ضمن اینکه اینجا گردشگر می آید، حتی در همین میدان از شبکه مستند و شبکه اصفهان هم آمدند و از من فیلم تهیه کردند.

از اهداف و آرزوهایی که در زندگی تان دارید بگویید.

دین من یکتاپرستی و مذهبم انسانیت است، هدف و آرزوی من فقط شادی مردم است نه هیچ چیز دیگر. دفترچه بیمه ام گواه است که تا حالا نه مریض و افسرده شده ام و نه به دکتر نیاز پیدا کرده ام. باور دارم زمانی که خداوند هست هیچ نیروی دیگری در کار نیست و خداوند وجدان و نیروی درون ما است و جدا از ما نیست که بخواهد خانه داشته باشد.

آواز را از چه کسی آموختید؟

من با دلم می خوانم، البته ۱۷ سال پیش حدود سه ماه برای آموزش آواز نزد استاد معمارزاده در هنرستان هنرهای زیبای اصفهان رفتم و اتفاقاً سالار عقیلی هم یکی از شاگردانی بود که در کلاس استاد معمارزاده می آمد و مقدمات دستگاه ماهور را نزد استاد شروع کرده بودیم. آواز تاثیر زیادی روی من می گذارد و به اندازه ای برای من آرام بخش است که سر کلاس استاد خوابم می بُرد و از سویی دیگر خوشم نمی آمد که نقشه خوانی و الگوخوانی کنم و هرچه استاد می خواهد من هم عین همان را بخوانم، چون این الگوبرداری است و الگوبرداری در هر کاری بی فایده است. هنر باید خاصیت داشته باشد و آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. من هم با دلم می خوانم، یعنی هرطور آمد کوکش می کنم و می خوانم، دست خودم نیست که بگویم امروز چه‌ می کنم، اصلاً اختیارش دست خودم نیست، برای همین است که می گویم به یکتاپرستی اعتقاد دارم و معتقدم اگر خدا نخواهد انسان نمی تواند حتی انگشتش را تکان دهد، پس کار ما هم خواست خداوند است و او در درون ما قرار می‌دهد و ما آن را پخش می کنیم.

چرا اشعار باباطاهر را می‌خوانید؟

به دلیل اینکه اشعارش عاشقانه و عرفانی است و عرفانی خشک نیست که فقط بخواهد از کسی یا چیزی دم بزند، از آفریدۀ خودش دم می زند و هیچ وقت و هیچ کجای اشعارش خداوند را به بنده هایش قسم نداده است، چون من این را شرک و کفر می دانم و آنچه را خواسته از خداوند خواسته و خداوند را نیروی درونش خودش قرار داده است.

چطور با اشعار باباطاهر آشنا شدید؟

در تهران که بودم یکی از بچه های روشن دل برای اینکه دستش در خط بریل راه بیفتد حدود ۵۰ دوبیتی از باباطاهر را با ماشین نویسی به خط بریل تبدیل کرده بود و بعد این ابیات را به عنوان هدیه به من داد و گفت "اینها مال تو، بخوان و از آن ها استفاده کن". من هم چندتایی از آن ها را که خواندم و خوشم آمد، ضمن اینکه چون به گویش همدانی است خیلی هم سخت است و من تصمیم گرفتم اشعار را به زبان عامیانه برگردانم که برای همه مردم قابل فهم باشد، حدود شش ماه طول کشید تا این کتاب را به زبان عامیانه فارسی برگرداندم و به خط بریل نوشتم. منظورم از زبان عامیانه این است که مثلاً در جایی که باباطاهر می گوید "چه خوش بی‌ مهربانی هر دو سر بی / که یکسر مهربانی دردسر بی" را به صورت "چه خوش بود مهربانی هر دو سر بود / که یک سر مهربانی دردسر بود" نوشتم، به این ترتیب هر روز دو سه تا دوبیتی را بر روی لوح می‌نوشتم و در نهایت حدود ۳۶۳ دو بیتی از باباطاهر را درآوردم و با خط بریل نوشتم که در مجموع ۱۲۱ صفحه شده است. روی هر صفحه دوبیتی هایی را نوشته ام که تنظیم شده است، مثلاً در صفحه اول، سه تا دوبیتی نوشته ام که در روز اول می خوانم، در روز دوم صفحه دوم را می خوانم، روز سوم صفحه سوم و به همین ترتیب ادامه می دهم تا آخر.

امروز کدام شعر را خواندید؟

صفحه ۹۵، "چه خوش بود مهربانی هر دو سر بود / که یک سر مهربانی دردسر بود / اگر مجنون دل شوریده ای داشت / دل لیلی از آن شوریده تر بود"

از این کار امرار معاش می کنید؟

بله

راضی هستید؟

بله. من تا این ساعت که در کنار شما هستم نه از کسی پول قرض کرده ام و نه وام گرفتم و نه به کسی التماس کردم. پدرم قبل و بعد از انقلاب در ارتش خدمت کرد، اما اوایل که جوان بود می گفت تو نابینا هستی و کاری از تو برنمی آید، من هم برای اینکه نشان بدهم از او بی نیاز هستم به این شکل رفتار کردم، الان هم برای خودم خانه و زندگی دارم. البته زندگی سختی های خاص خودش را دارد، نمی توانیم بگوییم کاملا از زندگی راضی هستیم، چون ما آدم های طماعی هستیم و حرص و آزمان زیاد است. من متولد سال ۱۳۶۰ هستم اما ظاهرم خیلی بیش تر از سنم به نظر می رسد چون خیلی سختی کشیدم و انسانی هم که سختی می کشد پیشرفت می کند، کسی که لای پنبه بزرگ می شود و نان مُفت پدر را می خورد نه اینکه به جایی نمی رسد، می‌رسد اما دیگران او را به جایگاهش می رسانند نه اینکه خودش به آن برسد.

شما میدان نقش جهان را ندیده اید، اما سال‌های زیادی است که در آن رفت و آمد دارید، احساستان به این مکان تاریخی چیست؟

برای من اینجا هم مانند دیگر نقاط است و آسمان همین آسمان است و زمین همین زمین، طراوت داشتن یا نداشتن آن برای من فرقی نمی کند، چون نمی بینم اما من از اینها لذت نمی بَرَم، اینها همیشه هست و دست ساز انسان است، من اگر گردنم درد نمی گرفت با اینکه نمی بینم اما ۲۴ ساعت به آسمان خیره می شدم، چون رنگ آمیزی آسمان به گونه ای است که از دسترس بشر خارج است و این نشان دهندۀ هستی است و هستی یعنی خدا. البته من طرح های زیادی هم دارم که برای مردم شادی و رفاه و تنوع ایجاد کنم اما مسئولان توجه نمی کنند، مثلاً برگزاری جُنگ های روزانه، موسیقی، نقل حکایت های پندآموز به صورت نقالی در مکان هایی مانند نمایشگاه یا همین بناهای تاریخی که به میراث فرهنگی تعلق دارد، هرچند که همه اینها اثر هنری است و بزرگی خداوند را نشان می دهد، اما باید کاری کرد تا عموم مردم راضی شوند، چراکه همه با دیدن بناها و آثار هنری لذت نمی برند. تا حالا خیلی ها به من گفته اند اسپانسر می شوند تا برنامه ای را اجرا یا آلبومی را منتشر کنم، ولی هنوز هیچ‌کدام پیش قدم نشده اند. به هر حال وظیفه مسئولان است که به این ایده ها بها بدهند اما ندهند هم مهم نیست، خدا بزرگ است.

چه توصیه‌ای به جوان های امروز دارید؟

من فقط می گویم انسان باشند، بنشینند و پیش خودشان دودوتا چهارتا بکنند و فکر کنند و اندیشه داشته باشند و ببینند اصلاً هدفشان از زیستن چیست و چه کسی هستند، از کجا آمده اند و به کجا می روند. ما ایرانی ها عادت داریم عمرمان را بیهوده بگذرانیم، اما اگر برای زندگی‌مان برنامه ریزی کنیم و روی آن مدیریت داشته باشیم و برای رسیدن به هدفمان تلاش کنیم در این صورت نه درمانده می شویم و نه نیازی هست که نزد کسی گردن کج کنیم و در نهایت به انسانیت و کمال می رسیم.

گفتگو از شیرین مستغاثی، خبرنگار سرویس فرهنگ و هنر ایمنا

کد خبر 336978

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.