وقتی پایم روی پدال بی حرکت شد

عکسی را نشان می‌دهد که داخل بیمارستان صحرایی بر برانکاردی در کنار تخت شهید اسحاقیان خوابیده و قرار است تا چند روز آینده با آمبولانس به بیمارستان دیگری منتقل شود؛ روزی که ماجرایی را در سه پرده برای ابوالقاسم آغاز می‌کند؛ ماجرایی چالش برانگیز؛ بودن یا نبودن؟

به گزارش خبرنگار ایمنا، شاید اگر آن روز صحبت از ابوالقاسم نمی‌شد هیچگاه برای دانستن همه ماجرا کیلومترها راه را طی نمی‌کردیم؛ البته ارزشش را داشت که به خاطر شنیدن یک واقعیت، چند هفته‌ای را دنبال شخصیت اول داستان بگردیم و بتوانیم برنامه خود را با او هماهنگ کنیم؛ چراکه برخی از داستان‌ها را اگر از زبان خود شخص نشنوی باور نمی‌کنی؛ ممکن است باور نکنید که ابوالقاسم چندباری را بدون زمان و مکان سپری کرده؛ از سوی دیگر ممکن است تاکنون، از مدافعین حرم تنها شهدایشان را شناخته باشید، اما حالا داستان کسی را می‌خوانید که هیچ کس فکرش را نمی‌کند که برود و اینگونه مانند او برگردد؛ پس بهتر است داستان را از زبان خود ابوالقاسم بشنوید تا برایتان باور پذیرتر باشد.

شاید کمتر بیمارستانی را ببینید که به التماس‌های یک بیمار توجهی نکنند و در عین حال هوایش را داشته باشند؛ یک ماه را در بیمارستانی سپری کنی که خاطرات تلخ و شیرینی را برایت رقم زده است؛ رفتن و برگشتنت همه را دست انداخته و ذهنت را برای یافتن حقیقت درگیر کرده است.     

از اول بگویم؛ حالا که این‌جا نشسته‌ام 35 ساله‌ام و لیسانس علوم نظامی دارم؛ پیش دانشگاهی و دوره سربازی را که تمام کردم، امتحان افسری دادم و دو سال در دانشگاه امام حسین(ع) تهران درس خواندم، دو سال دیگر را هم ناپیوسته در اصفهان خواندم و پس از آن با اینکه رتبه سوم کارشناسی ارشد شده بودم، دیگر تحصیلم را ادامه ندادم.

سال ۸۵ ازدواج کردم و حامد فرزند اولم در مهرماه ۸۷ و دخترم شهریور ۹۱ به دنیا آمد، آن روزها در اصفهان در گردان عملیاتی لشکر بودم و بیشتر کارهایم آموزشی بود در قالب مربی؛ اواخر سال ۹۳ بود که گفتند قرار است اسامی داوطلبان اعزام به سوریه را به تهران بفرستیم؛ من هم نام نویسی کردم، اما هر بار به بهانه‌ای می‌خواستند نام مرا از لیست خط بزنند؛ چراکه به قول خودشان سرپرست گردان بودم و دو بچه داشتم، بار سوم که می‌خواستند مرا حذف کنند با فرمانده تماس گرفتم و گفتم سه سال است که قول اعزام مرا داده‌اید؛ به امید اینکه به من اعتماد کنید تاکنون صبر کرده‌ام؛ آنجا بود که فرمانده گردان خودش پیگیر اعزام من شد؛ البته تا آن موقع موضوعی را از همه پنهان کرده بودیم که اگر متوجه می‌شدند دیگر اجازه اعزام به من نمی‌دادند.

اما  به خاطر تنفری که از داعش داشتم اصرار بر رفتنم می‌کردم، البته دوستانم می‌گفتند نیت تو خوب نیست، اما آنها نمی‌دانستند که در رأس نیت‌های من، رضای خدا وجود دارد و انتقام، هدف بعدی من است؛ اما همیشه می‌گفتم هنگام رفتن نیتم را خالص می‌کنم.

تا اینکه بیست و هشتم اردیبهشت ماه ۹۵ اعزام شدم؛ سه ماهی بود که همه از تصمیمم با خبر بودند اما این بار رفتنم قطعی بود؛ البته همان موقع که ثبت نام کرده بودم آماده بودم، نه این که به طور کامل وسایلم را آماده کرده باشم، اما همه پیش‌بینی‌ها را کرده بودم، چراکه اگر نصف شب هم گفتند باید به فرودگاه بروم، باید آماده می‌بودم.

با این حال دل کندن از خانواده به خصوص دختر چهار ساله‌ات که موقع جمع و جور کردن وسایل روی پاهایت نشسته و با آن کوچکی‌اش سوال‌هایی عجیب و غریب می‌پرسد خیلی سخت بود "بابا کجا میخوای بری؟" "میرم سوریه"؛ "سوریه می‌خوای چیکار کنی؟" "می‌خوام برم حرم حضرت زینب، زیارت کنم"؛ "خب چرا ما را نمیبری؟"... کوچیک بود اما سوال‌های جالبی می‌پرسید؛ خودشم هم طاقت نداشت که بشنود؛ گریه‌اش گرفته بود؛ جلوی اشک‌هام رو نگه داشته بودم و تا شب مدام بچه‌هایم رو نگاه می‌کردم.

با این که در این زمینه همیشه دلم قرص و محکم بود اما این بار لحظه خداحافظی خیلی سخت بود؛ هر موقع به یادش می‌افتم اشک امانم نمی‌دهد؛ به دلم افتاده بود که ممکن است دیگر بازنگردم؛ خداحافظی با پدر، مادر و همسر و بیشتر از همه خداحافظی با بچه‌های کوچکت؛ اصلا من می‌گویم اینکه شهید نشدم به خاطر همین دل بستگی های بسیار به عزیزانم بود.

با این همه راضی کردن همسر هم کار آسانی نبود؛ اگر بگوییم همه چیز گل و بلبل بود دروغ گفته‌ایم؛ چراکه مخالفت خانواده طبیعی است؛ تا موقع اعزام، خانمم راضی به رفتنم نبود "این همه نیرو هست چرا تو بری؟" "اگه اونها هم این حرف رو بزنن دیگر هیچ کسی نمی‌ماند که برود؛ اگر قرار باشد با تو زندگی کنم، حتی اگر هم بروم باز هم برمی‌گردم؛ در غیر این صورت حتی اگر اینجا هم بمانم ممکن است اتفاقی بیفتد و من از دنیا بروم".

با این حال، تنها چیزی که همسرم را راضی به رفتنم کرده بود ایمان به خواست خداوند بود؛ به او می‌گفتم اگر خداوند بخواهد مرا ببرد در هر صورت خواهد برد؛ به همین خاطر با همراهی همسرم یک راز را تا شب اعزام من به سوریه پنهان نگه داشتیم.

حالا قرار است ابوالقاسم، رازی که تا مدت‌ها پنهان کرده بودند را فاش کند، همه همچنان سراپا گوش نشسته‌ایم؛ ابوالقاسم میوه‌های روی میز را به ما تعارف می‌کند و از هنگامی می‌گوید که وسایلش را در ماشین گذاشته و با همه خداحافظی می‌کند؛ قرار است پدرش او را تا فرودگاه همراهی کند؛ بر صندلی سرنشین می‌نشیند و شیشه را پایین می‌آورد تا دوباره بچه‌هایش را نگاه کند؛ ابتدا لحظه‌ای را به یاد می‌آورد که زهرا دختر کوچکش پای ماشین ایستاده و می‌گوید "بابا لقمه‌ خودت رو بده من بقیه‌ش رو بخورم،" آن لحظه، پدر به خاطر اینکه باید از دختر شیرین زبانش خداحافطی کند بغضش می‌ترکد و مرواریدهای اشک بر صورتش نقش می‌بندند و هنوز هم پدر با یادآوری آن لحظه چانه‌اش می‌لرزد؛ اما جلوی اشک‌هایش را می‌گیرید و داستان را ادامه می‌دهد.

زمانی که می‌خواستیم راه بیافتیم پدرم طاقت صحبت کردن من را نداشت و گریه می‌افتاد؛ اما من کار خودم را کردم و گفتم "پدر، ما تا همین لحظه موضوعی را از بقیه پنهان کرده‌ایم اما حالا برایت می‌گویم؛ چراکه دیگر مانعی بر سر راهم نیست؛ اگر قرار شد خبری را برسانی برسان، اما خیلی آرام، چراکه مریم باردار است؛ پدرم که باورش نمی‌شد پرسید پس چه طور اجازه اعزام به تو داده‌اند؟ گفتم الان فاش کردم چراکه حالا در فرودگاه منتظر من هستند و دیگر کار از کار گذشته است."

با این حال به توصیه پدرم هم که شده بود هنگام خداحافظی ذهنم به سوی پول و یا خودنمایی نمی‌رفت و اگر به خاطر حضرت زینب نبود در حالی که چشمم به دنبال بچه‌هایم بود خیلی خوشحال بودم که برای عرض ارادت به حضرت زینب(س) به سوریه می‌روم؛ به همین خاطر به کنسل شدن سفر فکر نمی‌کردم، اما در عین حالی که به خانواده‌ام فکر می‌کردم به فکر نتیجه کار هم بودم که اگر از دنیا دل بکنم جای بهتری را به دست می‌آورم و همین عامل بود که سبب می‌شد به خودم دلداری دهم.

تا مقصد به خودم دلداری می‌دادم؛ فردای آن روز که به دمشق رسیدیم گویی همه دلتنگی‌ها را فراموش کرده بودم؛ دیگر به حرم و دفاع از آن فکر می‌کردم؛ با این حال صبح فردا با گروهی که در آن بودم به شامات رفتیم؛ آن روزها حلب نا امن بود تا جایی که دوستان افغانستانی در کوچه‌ها و پادگان بحوث نگهبانی می‌دادند و یکی از علت‌هایی که مرا تا یک ماه در حلب نگه داشتند نا امنی آنجا بود؛ اما جدای از نا امنی، پای ضریح که می‌رفتی اشک‌هایت بی‌اختیار جاری می‌شد؛ روز جمعه حدود ساعت یازده بود که به حرم حضرت زینب(س) رفتیم؛ پس از نماز و زیارت هر کس که دوست داشت شهید شود امضایش را از حضرت می‌گرفت.

خلاصه‌تر بگویم مدتی را در بحوث گذراندیم تا اینکه قرعه اعزام به منطقه عملیاتی الحاظر به نام گروه ما در آمد؛ تیپ 40 نفره فاطمیون با فرماندهان ایرانی که فرمانده یکی از گردان‌های آن من بودم؛ ابوالقاسم زَهیری؛ البته اینگونه نبود که در کار دوستان افغانستانی دخالت کنیم یا به اصطلاح، فرمانده باشیم؛ خیر؛ فرمانده هم مانند دیگر مدافعان بود؛ از لباسش تا فعالیتی که می‌کرد؛ تنها تفاوتش با دیگران در تصمیم گیری و ایجاد هماهنگی بود؛ این در حالی بود که میان این نیروها کسانی بودند که منطقه را همانند کف دستشان می‌شناختند و تا چندین مرحله به خط مقدم آمده بودند.

بگذریم؛ پس از مدتی که در شهر الحاظر بودیم به منطقه شقیدله اعزام شدیم؛ تا آن زمان چندباری با دوستم مهدی اسحاقیان به عملیات رفته بودیم؛ او به عنوان مترجم به گردان ما آمده بود؛ اما فعال‌تر از دیگران بود؛ ما دو دوست صمیمی و جدا نشدنی بودیم تا جایی که من هیچگاه بدون او جایی نمی‌رفتم.

تا اینکه روزی که همه از حجم بسیار کار، خسته بودیم به دستور فرمانده باید یکی دیگر از سه مترجمی که همراهمان بودند را پیدا می‌کردم؛ آقای بوذر جمهری. ساعت شش بعداز ظهر بیستم خردادماه بود؛ سوار بر تویوتای دوکابینه شدم و شیشه را پایین آوردم تا بوی نم نم باران را حس کنم؛ مهدی که داشت گِل‌های کفشش را پاک می‌کرد، به سمت من آمد و گفت ما تنهاخوری نداشتیم؛ تو که همیشه با منی الان داری تنها میری؟ در پاسخش گفتم اگر می‌خواهی بیایی باید از فرمانده اجازه بگیری؛ او مشتاقانه اجازه‌اش را به بهانه تأمین من، یعنی کسی که با اسلحه و تجهیزات در هنگام رانندگی کنار راننده می‌نشیند گرفت؛ من که هیچ تجهیزاتی به جز اسلحه با خود نداشتم راننده بودم و مهدی با تمام تجهیزات بر صندلی سرنشین نشست؛ آن لحظه که با شوخی به مهدی گفتم به خاطر مجهز بودنش نمی‌تواند بر صندلی تکیه کند نمی‌دانستم که خودم قرار نیست دیگر تکیه کنم.

به هر حال هنگامی که می‌خواستیم حرکت کنیم محمد جوکار، دوست دیگر ما هم سوار بر ماشین شد و میان ما بر صندلی عقب نشست؛ محمد که از سرعت بالای من می‌ترسید مرتب تذکر می‌داد؛ اما مهدی که گویا از آینده ما و خودش خبر داشت گاهی به طرفداری از من، محمد را آرام می‌کرد؛ شاید می‌دانست موشکی که دشمن رها خواهد کرد قرار است در یک قدمی ما بیفتد؛ آن لحظه دشمن ماشین را دیده بود اما پیچ جاده را ندیده بود؛ به همین خاطر موشک به طور کامل به هدف اصلی نخورد.

با این حال این هنر من نبود که موشک به هدف نخورد، بلکه هنر جاده بود که به ما دیکته کرد چه موقع بپیچیم؛ اما ترکش‌های گلوله‌ای که سمت چپ ماشین افتاده بود، از زیر ماشین و صندلی‌هایش رد شد و با کمر مهدی و ستون فقرات من برخورد کرد؛ محمد که هنوز ترس در بدنش بود مرتب می‌گفت ابوالقاسم؛ ترمز بگیر؛ اگر بپرسید بدترین لحظه این دوران چه بود؟ می‌گویم لحظه‌ای که متوجه شدم پایم روی پدال بی حرکت شده و کار نمی‌کند؛ آن لحظه همه امیدم را از دست داده بودم و خودم را باخته بودم؛ محمد که زانویش زخمی شده بود از ماشین بیرون آمد تا به ما کمک کند؛ با این که حال خودم خوب نبود از او درخواست کردم که به مهدی کمک کند؛ اما پیش از این که محمد بگوید مهدی دیگر به کمک ما نیاز ندارد فهمیده بودم که مهدی شهید شده؛ همان لحظه‌ای که سرش پایین افتاد و بدنش در بغل من.

اما برای مردی که تا چند ثانیه پیش از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد و حالا دیگر نمی‌تواند تکان بخورد آرزوی شهادت در بیابان، آرزوی بزرگی نبود؛ قطع نخاع شدن از یک سو و عقب ماندن از قافله دوستان از سوی دیگر وضعیت روحیه‌اش را بدتر می‌کند؛ آخر برای ابوالقاسم که سرش چندباری به شیشه می‌خورد و پاهایش میان کلاج و ترمز می‌پیچد و خون از بدنش می‌جوشد دیگر امید برگشتن نبود؛ ترمز دستی را می‌کشد و ماشین کم کم می‌ایستد.

در حالی که محمد اشک امانش نمی‌داد و به حرف‌های من که می‌گفتم بگذار شهید شوم گوش نمی‌داد؛ عراقی‌هایی که با ما در یک جبهه می‌جنگیدند ما را از دور دیدند و به کمک ما آمدند؛ تنها می‌شنیدم که با زبان عربی می‌گویند "حَرِّک"؛ یعنی سریع‌تر به کمکشان بروید؛ با این حال به هر زحمتی بود ما را با دو ماشین یکی عراقی و دیگری ایرانی به بیمارستان صحرایی بردند؛ من که در عقب ماشین سرم را روی پای محمد گذاشته بودم با هر زحمتی بود توانستم اشهدم را بخوانم و چشمانم را ببندم؛ هنگامی که چشمانم را باز کردم سه روز از ماجرا گذشته بود.

به گزارش ایمنا، تا اینجا تنها سه روز از ماجرایی گذشته که بعدها ابوالقاسم در صحبت‌هایش با پزشکان، متوجه حقیقی بودن قضیه می‌شود؛ اما این صحنه، تنها یک پرده از سه ماجرای شاخصی‌ است که در یک ماه بر ابوالقاسم می‌گذرد؛ لحظاتی که اگر خود او توصیف کند حق مطلب را ادا کرده است:

اولین پرده ماجرا مربوط به زمانی‌است که می‌خواهند مرا از بیمارستان صحرایی به بیمارستانی در حلب منتقل کنند؛ آن لحظه همه می‌دانستند که من بیهوش شده‌ام؛ اما هیچ‌کس نمی‌دانست که من آن لحظه همه اتفاقات را می‌بینم و متوجه می‌شوم؛ من کنار آمبولانس و گاهی روی سقف آن، همراه آنها می‌دویدم؛  می‌دیدم که پرستاران به هر زحمتی می‌خواهند جان من را برگردانند؛ هنگامی که می‌دیدم دو نفر شده‌ام، یکی روی برانکارد و دیگری به دنبال ماشین؛ خودم هم تعجب کردم؛ اما متوجه نبودم که روحم از بدنم جدا شده و هیچ‌کس من را نمی‌بیند؛ بعدها که برای دیگران تعریف می‌کردم می‌گفتند تو که بیهوش بر تخت افتاده بودی و ما تو را احیا می‌کردیم، چگونه متوجه پرستاران، پزشک و حتی فردی که به عنوان تأمین آمبولانس، کنار راننده نشسته بود شدی؟ ! 

آن زمان هنگامی که ابوالقاسم چهره‌های تعجب زده پزشکان و پرستاران را می‌بیند پاسخشان را در یک جمله می‌دهد "چون مرده بودم همه چیز را متوجه می‌شدم" اما داستان به اینجا ختم نمی‌شود؛ پس از آن ماجرا، ابوالقاسم سه روز را در کما و بیهوشی به سر می‌برد و چندروزی نمی‌گذرد که ابوالقاسم بازهم خود، پزشکان و پرستاران، را به چالش می‌کشد؛ چالش برای کسانی که هوای او را دارند و اینک میان بودن و نبودن او سردرگم‌اند.

ادامه دارد...

گزارش از محدثه احمدی، خبرنگار سرویس پایداری ایمنا

کد خبر 332179

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.