خبرگزاری ایمنا - گروه پایداری - محدثه احمدی: پس از 35 سال؛ همان زمان که مادر و پسر دوباره همدیگر را یافته بودند؛ تصمیم گرفتم روزی به صحبت با او بنشینم؛ از زمانی که شماره تلفنش را در گوشیام ذخیره کردم؛ تا هنگامی که تصمیمم به عمل در آمد چند روزی گذشته بود؛ آن روز از تاکسی که پیاده شدیم عکاس از پارچههایی که تبریک و تسلیت میگفتند عکس گرفت؛ اما در خانه، باید از مادری عکس میگرفت که کمرش زیر بار دوری از فرزند کمی خم شده، اما شادی و ناراحتی عجین شده خود را، با آغوش کشیدن عکس پسرش نشان میداد؛ آنها؛ مادر، برادر و دو خواهر شهید از روزگار هجران میگفتند و ما غرق در شنیدن.
راستی چند سال است که ندیدهایم تو را؟ چند ماه است؟ چند روز؟ اصلا چند ساعت شده؟ ببین در فراقت چگونه سی و پنج سال سوختیم؛ آنگونه که برای دیدنت لحظهها را میشماردیم؛ عزیز دل مادر اکنون آمدهای از دلتنگیهایمان بپرسی؟ بیا و بنشین تا یاد و خاطرت را از کودکیات مرور کنیم.
رضا جانم؛ از من میخواهند از کودکیات بگویم؛ «چه بگویم؟» دلم گرفته و فکرم مشغول تو؛ هر کجا باشم و با هر کس؛ مشغول تو ام؛ تو را مرور میکنم «بچهم خیلی خوب بود؛ خیلی؛ مثل بچههای دیگه زیاد اذیت نکرد»؛ معصومه یک سال پیش از تو به دنیا آمده بود؛ هنوز خاطراتت را خوب به یاد دارد؛ بگذار خودش برات تعریف کند «برادر عزیزم؛ یادته یه بار نردبوم گذاشته بودی و رفته بودی روی پشت بوم؛ بهت گفتیم بگذار بابا بیاد ببینه چه کار کردی؛ گوش نکردی؛ کار خودت رو ادامه دادی و رفتی بالا؛ بابا که اومد از ترس اینکه دعوات کنه خودت از پشت بوم پرت کردی پایین؛ از بابا حساب میبردی؛ یادته هیچیت هم نشد؛ شجاع بودی و سریع خودت رو انداختی پایین».
عزیز مادر، غرق در گذشته شدهام؛ چشمانم را به روبرو دوختهام و ذهنم را خلوت کردهام؛ دیگر حتی به عکس تو هم که در کنارم هست نگاه نمیکنم؛ خودت آمدهای در کنارم؛ در تهران به دنیا آمدی؛ سال 1344؛ بزرگ شدی و مدرسه رفتی؛ به خاطر شغل پدرت به اصفهان آمدیم؛ یک سال پیش از پیروزی انقلاب؛ به یادم دارم تا دوم راهنمایی خواندی و یک سالی میشد به مدرسه نمیرفتی؛ هنوز حرفهایت را یادم است «میخوام برم سر کار؛ شبانه درس میخوانم»؛ ببین حتی برادرت حمیدرضا که از تو 6 سال هم کوچکتر است به یاد دارد «تنها اصفهان رو یادم میاد؛ هر کاری از دستش بر میاومد میکرد؛ به موقع هم بچهگی کرد؛ بزرگتر که شد؛ تو جریانات انقلاب، راهپمایی میرفت؛ شغلش مکانیکی بود».
پسر عزیزم؛ بزرگتر شدی، موقع سربازی رفتنت بود؛ داشتی آماده میشدی برای سربازی؛ اما نرفتی؛ هجده ساله بودی و به میدان جنگ رفته بودی به غرب کشور؛ برگشتی اصفهان و گفتی میخواهی به جنوب بروی برای نبرد؛ معصومه تو برایشان بگو؛ «چیزی نمانده بود به عید نوروز؛ بهش گفتیم اول برو سربازی بعد برو جنگ؛ گفت اگه برم سربازی تا برگردم جنگ تموم شده».
عزیز دل مادر نمیدانم چرا اشک چشمانم خشک شده؛ پاهایم به لرزه افتاده؛ ذهنم که به سویت پر میکشد، قلبم ناآرامی میکند؛ دستانم را بر زانوهایم میکشم تا لرزشش کم شود؛ اما فایده ندارد؛ دلم دست خودم نیست، گویی دست توست، هنگامی که نخستین بار رفتنت را به یاد میآورم؛ «اولین بار که میخواست بره جبهه رفتم دنبالش؛ بهم گفت نیا، مامانها رو نمیگذارن بیان اونجا، گفتم نه من میخوام بیام؛ من به گریه افتادم؛ پرسید چرا گریه میکنی و میای دنبالم؟ گفتم چون حرف من رو گوش نمیکنی؛ هنوز در کنارش بودم؛ سوار اتوبوس شدند و رفتند؛ من همچنان چشمانم به ماشین دوخته بود و دست تکون میدادم ...»
عزیز دلم رفته بودی جزایر مجنون؛ یکی دوبار هم نامه نوشتیم و پاسخ میدادی؛ چه زود گذشت؛ شاید هم دیر؛ سه ماه آنجا بودی و برگشتی؛ 45 روز خانه بودی و دوباره رفتی «اون موقع پدرش جانباز بود؛ سال 61 رفته بود جنگ و مجروح شده بود؛ به خاطر همین، وقتی رضا میخواست بره جبهه، باباش، اسکندر، مخالفت میکرد؛ تا اینکه یه روز اومد و گفت مامان، ناهارمو بده بخورم، میخوام برم جنگ، تا بابا نیومده برم؛ ماهی براش درست کردم؛ خورد و سریع آماد شد؛ وسایلشو جمع و جور کرد و راه افتاد؛ باباش از بیرون اومد؛ بهش گفت کجا بابا؟ رضا گفت من دارم میرم جبهه؛ گفت نمیخواد بری؛ بیا تا پای من خوب بشه، بعد تو برو؛ رضا هم با اون مهربونی همیشگیش گفت بابا جان تو رفتی جای خودت، منم برم جای خودم؛ به باباش گفتم بچهمو بوسش کن؛ رفت دنبالش؛ نگاهش را دوخته بود به جاده؛ دوستش داشت؛ نگرانش بود؛ گفتم میخواستی بوسش کنی؛ خداحافظی کنی؛ گفت بگذار بره... خدا پشت و پناهش...».
مادر به قربانت؛ یادت است آن هنگام که میخواستی بروی حمیدرضا چگونه همانند تو شوق داشت؛ شوق رفتن؛ دوازده سالش بود؛ نمیتوانست برود وگرنه شاید او هم مانند تو سوار بر اتوبوس شده بود؛ حالا که تکیهگاهی شده برای خانواده؛ از آن زمان که پدرت هم رفت؛ نشسته به یادت؛ اشکهایش را از ما پنهان میکند که مبادا بیش از این غصه بخوریم؛ اما چه کند که خاطراتت را برای آرامش دلش هم که شده باید به یاد آورد «سال 68 بود؛ یادمه داشت سوار اتوبوس میشد؛ اون موقع دوازده سالم بود؛ عشقمون این بود که ما هم بریم سوار اتوبوس بشیم؛ پیش از اون بسیج، توی نجف آباد یه دوره آموزشی گذاشته بود؛ از قبل گفته بود هر کی میخواد بره جبهه بره از پدر مادرش اجازه بگیره و بیاد کلاس؛ منم که میدونستم اجازه ندارم، رفتم خونه و با انگشت پام یه اثر انگشت زدم روی کاغذ؛ اون کاغد رو دادم به بسیج و تو اردو شرکت کردم؛ اما نتونستم برم جبهه؛ وقتی رفتم سوار اتوبوس بشم، چون سنم کم بود بابام اومد دستمو گرفت و آوردم پایین؛ اجازه نداد برم؛ آخه هنوز به سن قانونی نرسیده بودم؛ اما غلامرضا رفت؛ یعنی مادرم بهش رضایت داد، اما من نه.»
عزیز تر از جانم؛ ببین پس از این همه سال چگونه هنوز فراقت حس میشود؛ حتی برای خواهرت حمیده که 9 سال از تو کوچکتر است هم، دوری تو سخت است؛ با این که کودکی تو را به یاد ندارد اما خاطرات کوچکی از آن روزگار را در تاقچه ذهنش نگه داشته است؛ ببین خاطراتت را چگونه با اشک و گریه بازخوانی میکند «چیز زیادی یادم نمیاد؛ اما یادمه سرکار میرفت و شبها مدرسه؛ یه بسته مداد مشکی برام خریده بود و میگفت اگه دختر خوبی باشی هر دفعه یه دونه از این مدادها بهت میدم؛ مدادها رو برد قایم کنه، رفتم دنبالش ببینم کجا قایم میکنه؛ من هم شیطونی میکردم و هر دفعه میرفتم یکیشونو برمیداشتم؛ حیف شد برادر عزیزم؛ آن اندازه با هم نبودیم که خاطرهای داشته باشیم».
جان مادر؛ آن لحظه که خواهرت حمیده به یاد تو اشک میریزد و به خاطر حضور میهمانان در خانه، اشکش را پاک میکند؛ به یاد روزی میافتم که چه اندازه نگرانت بودم؛ برایت نامهای نوشتم «رضا جانم، تو رو خدا نری جاهای خطرناک؛ نگرانتم؛ در جوابم نوشته بودی اومدم اینجا صافکاری؛ نگران نباش؛ جای خطرناک نمیروم» رضا جانم پاسخ نامهات را که خواندم چنان خیالم آسوده شد که گویی هیچگاه آسوده نبوده.
اما رضا جان؛ خوشحالی تو بیش از آسودگی ما بود؛ آنچنان که خواهرت معصومه هم به یاد دارد «آخرین باری که میرفت جبهه، خنده بر لبانش نشسته بود؛ اون موقع من ازدواج کرده بودم و حتی دلش نیومده بود بیاد و از من خداحافطی کنه؛ اما همیشه شوخی میکرد و میگفت من شهید میشم و به تو میگن خواهر شهید غلامرضا یبلویی»؛ شوخیهایی که به جد تبدیل شد؛ جدیتر از جدی؛ اما نه تلخ؛ بلکه شیرین؛ غمگین از رفتنت؛ خوشحال از آمدنت.
عزیز مادر؛ نتواستیم مانع رفتنت شویم؛ چه خوب شد که رفتی؛ اما چه بد شد که نتوانستیم تو را دوباره ببینیم؛ چند روزی بیشتر به عید نمانده بود که نامهات به دستمان رسید؛ نوشته بودی «مادر؛ برای بچهها چیزی نخر؛ من میام و براشون لباس عید میخرم»؛ خانه تکانی و کارهای عید رو کرده بودم؛ گفتم رضا میاد کارهایم را کرده باشم؛ اما یادش به خیر... اکنون آمدهای تا خاطرات آن روزگار را برایت مرور کنم؛ مرور میکنم؛ اما یادش بخیر...
نظر شما