«شب‌های روشن» موفق‌ترین عاشقانه اقتباسی سینمای ایران

سعید عقیقی فیلم نامه «شب های روشن» را از داستانی با همین نام نوشته داستایوفسکی اقتباس کرده است.

به گزارش ایمنا، «شب های روشن» از آن عاشقانه هایی است که هیچ گاه از خاطره کسانی که آن را دیده اند پاک نخواهد شد. عاشقانه ای که تصویر یک عشق است در کمال، در اوج... ماجرای عشقی که نه در هیاهو و نه به هوای چشم و ابرو، بلکه در سکوت و به واسطه عمق درون دو آدم و آرام آرام شکل می گیرد و کاملا خلاف آن تب های تندی است که زود به عرق می نشینند... پس ماندگار می شود هم در سینمای ایران و هم در ذهن تک تک بینندگانش!
فیلم سینمایی شب های روشن به کارگردانی فرزاد موتمن و نویسندگی سعید عقیقی روایتی اقتباس شده از یکی از بهترین داستان های داستایوفسکی است و اصلا بعید نیست که فیلمی با این بن مایه  داستانی قوی و داشتن نویسنده ای به زبردستی سعید عقیقی این چنین ماندگار شود.  


شب های روشن / روایت فرزاد موتمن
شب‌های روشن، داستان زندگی دو انسان تنهاست. مرد، استاد دانشگاه، سرخورده اجتماعی و مأیوس فلسفی است و انزوای خود را با تدریس ادبیات، مطالعه کتاب و پرسه زدن در خیابانها می‌گذراند. او شبی در مسیر پرسه زدن های شبانه اش متوجه دختری ساک به دست می‌شود و به او کمک می‌کند تا از شر مزاحمت یک راننده ماشین رهایی یابد، از اینجا بین او و رؤیا دوستی شکل می‌گیرد. رؤیا بنا بر قولی که به عاشق خود، امیر داده است، یک سال پس از آخرین ملاقات به وعده‌گاه آمده و می‌خواهد چهار شب در محل و ساعت معین در انتظار امیر بماند. استاد به رؤیا پناه می‌دهد و به او کمک می‌کند تا امیر را پیدا کند. طی این چهار روز بین رؤیا و استاد دانشگاه به تدریج دلبستگی به وجود می‌آید. استاد مصمم می‌شود که با رؤیا ازدواج کند اما در چهارمین شب امیر به محل ملاقات می آید و رؤیا با او می‌رود. فیلم روایت چگونگی آشنایی، دلبستگی و جدایی این دو شخصیت از زبان استاد دانشگاه است.

در سال ۸۱ نشریه فیلم و سینما دربارهٔ این فیلم چنین نوشت:

«در آغاز فیلم، استاد ادبیات (مهدی احمدی)، غزل عاشقانه معروفی را با لحنی بسیار سرد می‌خواند. یعنی دقیقاً کاری که مؤتمن در کل فیلم آن را به انجام رسانده، یعنی داستان عاشقانه معروف داستایوفسکی را با لحنی سرد روایت کرده‌است. ریتم آرام شب‌های روشن و بازی‌های سرد و بی‌احساس با توجه به این که با فیلمی عاشقانه سروکار داریم، خبر از جسارت بالای سازنده‌اش می‌دهد. با این همه شب‌های روشن بیشتر از هر فیلم دیگری در این سالها مشحون از حس و حالی عاشقانه است. شب‌های روشن یک عاشقانه آرام و موقر است. کسانی که فیلم را تفرعن‌آمیز و پر ادا و اصول دیده‌اند، از درک منطق درونی فیلم عاجز مانده‌اند، فیلمی که برخلاف ساخته قبلی سازنده‌اش، بیشترین انرژی را نه از فیلمنامه، که از اجرای فوق‌العاده‌اش گرفته‌است. توجه داشته باشیم که شب‌های روشن با یک کارگردانی متوسط (و نه حتی ضعیف) مبدل به یک نمایشنامه کسالت‌بار رادیویی می‌شد.»


مهدی احمدی و هانیه توسلی تنها بازیگران و البته بهترین بازیگران این فیلم هستند.  

شب های روشن/ روایت داستایوفسکی
 مانند خیلی از داستان‌های داستایفسکی، شب‌های روشن داستان یک راوی اول شخص بی نام و نشان است که در شهر زندگی می‌کند و از تنهایی و این که توانایی متوقف کردن افکار خود را ندارد، رنج می‌برد. این شخصیت نمونهٔ اولیهٔ یک خیال باف دائمی‌ست. او در ذهن خود زندگی می‌کند، در حالی که خیال می‌کند پیرمردی که همیشه از کنارش رد می‌شود اما هرگز حرف نمی‌زند یا خانه‌ها، دوستان او هستند. این داستان به شش بخش تقسیم می‌شود.

شب اول

کتاب با نقل قولی از شعر گل نوشتهٔ ایوان تورگنیف آغاز می‌شود:

"و آیا این نقشی بود که سرنوشت برایش برگزیده بود
تنها لحظه‌ای در زندگی او
تا به قلب تو نزدیک باشد؟
یا این که طالعش از نخست این بود
تا بزید تنها دمی گذرا را
در همسایگی دل تو"


راوی تجربه‌هایش از قدم زدن در خیابان‌های سن پطرزبورگ را توصیف می‌کند. عاشق شهر در شب است، زیرا در شب احساس آرامش می‌کند. او هنگام روز احساس راحتی نمی‌کند زیرا همهٔ کسانی که عادت به دیدنشان در روز داشت دیگر نبودند. همهٔ احساساتش از آن جا نشأت می‌گرفت. اگر آنها شاد بودند، او شاد بود. اگر آنها اندوهگین بودند، او نیز اندوهگین می‌شد. هنگامی که چهره‌های جدید میدید احساس تنهایی می‌کرد. شخصیت اصلی همچنین خانه‌ها را می‌شناخت. هنگامی که در خیابان قدم می‌زد آن‌ها با او سخن می‌گفتند و برایش می‌گفتند چگونه نوسازی می‌شوند، با رنگ جدید دوباره نقاشی می‌شوند یا تخریب می‌شوند. شخصیت اصلی به تنهایی در یک آپارتمان کوچک در سن پترزبورگ زندگی می‌کند و فقط خدمتکار مسن و غیر اجتماعی‌اش ماترونا را دارد که با او مصاحبت کند. او به بیان رابطه‌اش با دختری جوان به نام ناستنکا (مصغر محبت آمیز آناستازیا) می‌پردازد. نخستین بار او را را درحالی که به نرده‌ای تکیه داده و می‌گرید می‌بیند. نگران می‌شود و پیش خود می‌اندیشد که آیا برود از او بپرسد مشکل چیست یا نه، اما سرانجام خود را وادار می‌کند تا به قدم زدن ادامه دهد. چیزی خاص در آن دختر وجود دارد که کنجکاوی راوی رل برمی‌انگیزد. سرانجام زمانی که صدای جیغ زدن او را می‌شنود مداخله می‌کند و او از دست مردی که آزارش می‌دهد نجات می‌دهد. شخصیت اصلی خجالت می‌کشد و زمانی که او بازویش را می‌گیرد شروع به لرزیدن می‌کند. او توضیح می‌دهد که تنهاست و هرگز زنی را نشناخته‌است. ناستنکا به او اطمینان می‌دهد که بانوان، خجول بودن را دوست دارند و او نیز خوشش می‌آید. او برای ناستنکا تعریف می‌کند که چگونه روزانه چند دقیقه را صرف این رویا در بارهٔ دختری می‌کند که تنها دو کلمه با او سخن بگوید، دختری که او را منزجر نخواهد کرد و هنگامی که می‌آید او را مسخره نخواهد کرد. او توضیح می‌دهد که چگونه به این می‌اندیشد که با دختری خجولانه، بااحترام و مشتاقانه سخن بگوید؛ بگوید که در تنهایی دارد می‌میرد و این که چگونه هیچ شانسی برای این که دختری را از آن خود کند ندارد. او به ناستنکا می‌گوید که وظیفهٔ یک دختر اینست که شخصی مثل او چنین خجول و بی اقبال را بی‌ادبانه پس بزند و مسخره کند. هنگامی که به خانهٔ ناستنکا می‌رسند، شخصیت اصلی می‌پرسد که آیا دوباره او را خواهد دید و پیش از آن که دختر بتواند پاسخ دهد اضافه می‌کند به هر حال او فردا شب به همان مکانی که ملاقات کردند خواهد رفت تا این یگانه خاطرهٔ خوش در زندگی تنهایش را زنده کند. ناستنکا قبول می‌کند. او با بیان این که نمی‌تواند مانع آمدن دختر شود، اضافه می‌کند در هر حال خودش باید آن جا باشد. آن دختر به او داستان خود را خواهد گفت و با او خواهد بود، به شرطی که منتهی به رابطهٔ عاشقانه نشود. او نیز به تنهایی راوی است.

شب دوم

در ملاقات دومشان ناستنکا خودش را به راوی معرفی می کند و آن دو با هم دوست می شوند. ناستنکا اظهار تعجب می کند، چرا که هرچه فکر می کند می بیند چیزی از او نمی‌دانسته، او پاسخ می دهد که او هیچ داستانی ندارد زیرا همهٔ عمرش را کاملاً تنها سپری کرده است. وقتی ناستنکا به او فشار می آورد تا در این باره ادامه بدهد، واژهٔ خیال باف که شخصیت اصلی خودش را ازآن دسته می داند به میان می‌آید. شخصیت اصلی در تعریف "خیال باف" می گوید که "خیال باف" – اگر تعریف دقیقی بخواهید – یک انسان نیست بلکه موجودی میانی است.

دریک پیش گفتار که مشابه یک سخنرانی در "یادداشت های زیرزمین"، راوی در سخنانی بسیار طولانی اشتیاقش را برای مصاحبت بیان می کند تا آن جا که ناستنکا به زبان آمده می‌گوید: "به گونه‌ای حرف می زنی که انگار داری از روی یک کتاب می‌خوانی". او شروع به تعریف داستان خودش به صورت سوم شخص می کند و خودش را "قهرمان" می نامد. این "قهرمان" هنگامی که همه کارها به پایان می رسد و مردم شروع به پیاده روی و گردش می کنند شاد است. او هنگامی که به شعر «الهه هوس» اشاره می کند از واسیلی ژوکفسکی نقل قول می‌کند. او در این زمان همه گونه رویایی می بیند. از دوست شدن با شاعرها تا داشتن جایی در زمستان با دختری در کنارش. او می گوید که بی روحی زندگی روزمره مردم را می کشد در حالی که او می تواند زندگی اش را به هرشکلی که بخواهد در رویاهایش درآورد. در پایان سخنان برانگیزنده اش ناستنکا همدردانه به او اطمینان می دهد که اومی تواند دوستش باشد.

داستان ناستنکا

ناستنکا در بخش سوم داستانش را برای راوی تعریف می کند. او با مادربزرگ سختگیرش که او را بسیار حفاظت شده بار آورده بود زندگی می کرد. از آن جایی که پانسیون مادربزرگش بسیار کوچک بود آن ها بخشی از خانه را اجاره داده بودند تا درآمدی به دست آورند. هنگامی که مستاجر پیشین می میرد علی‌رغم خواست مادربزرگش با مردی جوانتر، نزدیک به سن و سال ناستنکا جایگزین می شود. مرد جوان یک رابطه خاموش با ناستنکا آغاز می کند، اغلب کتابی به او می دهد تا بلکه او عادت کتابخوانی را در خود گسترش دهد. در نتیجه او به کتاب های سر والتر اسکات و الکساندر پوشکین علاقه‌مند می شود. یک روز مرد جوان او و مادربزرگش را به تئاتری که در آن نمایش «آرایشگر سِویل» اجرا می شود دعوت می کند. در شبی که مستاجر جوان قرار است سن پطرزبورگ را به قصد مسکو ترک کند، ناستنکا از دست مادربزرگش فرار می کند و او را ترغیب می‌کند که با او ازدواج کند. او با گفتن این که به اندازه کافی پول ندارد تا از هردویشان حمایت کند ازدواج آنی را رد می کند اما به ناستنکا اطمینان می دهد که دقیقاً یک سال دیگر برای او برخواهد گشت، ناستنکا پس از گفت این داستانش را به پایان می برد و می گوید که یک سال گذشته است و او حتی یک نامه هم در این مدت برای او نفرستاده است.

شب سوم

راوی اندک اندک متوجه می شود که علی‌رغم تاکیدش بر این که دوستی آن ها افلاطونی باقی می ماند، او بی اختیار عاشق ناستنکا شده است. ولی او با این حال، با نوشتن نامه ای و فرستادن آن به معشوق ناستنکا و پنهان کردن احساساتش نسبت به ناستنکا به او کمک می کند. آن ها به انتظار نامه یا پیدا شدن او می نشینند؛ اما با گذر زمان ناستنکا از غیبت او بی قرار می شود. او خود را با دوستی راوی تسکین می دهد، بی آن که از عمق احساسات او نسبت به خود آگاه باشد، او می گوید که " من عاشق تو هستم از آن جا که عاشق من نشده ای... ". راوی که از طبیعت یک طرفه عشقش نسبت به او رنج می برد، متوجه می شود که همزمان، ناخودآگاه با او احساس غریبگی می کند.

شب چهارم

ناستنکا با این که می داند معشوقش در سن پطرزبورگ است از غیبت او و جواب نامه اش مایوس می شود. راوی به تسلی دادن او ادامه می دهد، ناستنکا بسیار قدردان است و این باعث می شود راوی عزم خودش را بشکند و به عشقش نسبت به ناستنکا اعتراف کند. ناستنکا در ابتدا سردرگم است، راوی که متوجه می شود دیگر نمی‌توانند مانند گذشته به دوستی شان ادامه دهند، پافشاری می کند که دیگر او را نبیند. ناستنکا اما اصرار می کند که او بماند. آن ها مشغول قدم زدن می شوند و ناستنکا می گوید که شاید روزی رابطه آن ها بتواند رنگ و بوی عاشقانه بگیرد ولی او آشکارا دوستی راوی را در زندگی اش می خواهد. راوی با این چشم انداز امیدوار می شود تا این که در طی قدم زدنشان از کنار مرد جوانی می گذرند که می ایستد و آن ها را صدا می زند. معلوم می شود که او معشوق ناستنکاست و ناستنکا به سوی او می رود. ناستنکا عجالتاً بر می گردد اما سپس در طول شب با عشقش به قدم زدن می پردازد و راوی را تنها و شکسته قلب رها می کند.

صبح

"شب های من با صبحی به پایان رسیدند. هوا وحشتناک بود. قطره های باران به طرز غم انگیزی بر شیشه پنجره ام ضربه می زدند"

بخش پایانی تنها شامل یک پس گفتار خلاصه است که به نقل نامه ای که ناستنکا به راوی می نویسد و در آن از او به خاطر آزار او معذرت خواهی می کند و اصرار می کند که همیشه قدردان دوستی او خواهد بود. ناستنکا همچنین اشاره می کند که کمتر از یک هفته دیگر ازدواج می کند و امیدوار است که او در جشن ازدواجش شرکت کند. هنگامی که راوی نامه را می خواند به گریه می افتد. رشته افکار راوی را ماتریونا، خدمتکارش، با گفتن این که پاک کردن تار عنکبوت ها تمام شده پاره می کند. راوی متوجه می شود که هرگز ماتریونا را به چشم یک پیرزن ندیده است. او بسیار پیرتر از همیشه به نظر می رسد. راوی به صورت خلاصه به این می اندیشد که آیا آینده اش همیشه بدون همدم و عشق خواهد بود؟ با این حال او مایوس نمی‌شود : " ولی این که من هرگز نسبت به تو احساس نفرت کنم، ناستنکا! که من سایه ای تاریک بر شادمانی روشن و آرام تو بیندازم! که من دانه ای از آن شکوفه های ظریفی که بر موهای تیره ات گذاری هنگامی که با او در محراب قدم زنی را بشکنم! آه نه... هرگز هرگز! آسمانت همیشه صاف باد، لبخند عزیزت همیشه روشن و خرسند باد و همیشه خوشبخت باشی به شکرانه آن لحظه رحمت و شادمانی که به دیگر قلب تنها و قدرشناسی دادی ... خدای من، تنها یک لحظه رحمت؟ آیا چنین لحظه ای تمام عمر مردی را کافی نیست؟

لوکینو ویسکونتی کارگردان دیگری است که تحت تاثیر این داستان فیلمی با همین نام ساخته است.

مینا میرباقری

کد خبر 327265

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.