خبرگزاری ایمنا - گروه پایداری - محدثه احمدی: محمدجعفر نامش بود؛ دهم شهریورماه ۱۳۳۹ در محله منارجنبان اصفهان بدنیا آمده بود و بزرگ شده آنجا بود؛ در کودکی به نماز اهمیت بسیار میداد؛ خواهرش مهری کودکی او را خوب به یاد دارد «از همان کودکی نمازش را سر وقت میخواند. یادم میاد موقـع رفتن به مدرسـه، صبح زود از خواب پا میشد، وضو میگرفت و نمـازش را میخواند؛ از مـدرسه که بر میگشت کیف و کفـشش را به کناری میگذاشت و به پدر و مادرمان کمک میکرد؛ همیشه میگفت بهترین کار کمک کردن به پدر و مادر است؛ آن موقع پدرم استاد قالیزن بود؛ کارگران بسیاری داشت که از این راه مخارج زندگی خود را درمیآوردند؛ هنگامی که محمدجعفر موقعیتی به دست میآورد، به همه کارگران سر میزد و وسایلی که مورد نیازشان بود را برایشان فراهم میکرد؛ معلمش هم بارها او را تحسین میکرد و میگفت جعفر درسش را خوب میخواند، من از او راضیم.»
دوازده سالگیاش دوران شیرینی بود؛ آنگونه که عمه محمدجعفر در ذهنش مرور میکند «آن موقع جعفر نزدیک به دوازده سال داشت؛ روزی در کار کشاورزی به ما کمک میکرد که با دو نفر از همسالانش به بالای درخت گیلاس رفت تا در چیدن گیلاسها به ما کمک کند؛ من هم در زیر درخت کار میکردم؛ همان طور که آنها در حال چیدن میوه بودند ناگهان درخت شکست و هر سه بر زمین افتادند؛ من خیلی نگران شدم؛ چراکه در آن زمان جعفر تنها پسر خانواده برادرم بود؛ خیلی سریع به طرفش دویدم، او را از روی زمین بلند کردم و حالش را پرسیدم؛ او که نگرانی را از چشمهایم میخواند، برای اینکه من بیشتر ناراحت نشوم و منتی هم بر من نگذاشته باشد، با روحیه عالی جواب داد من حالم خوب است؛ پس از آن واقعه من هر روز به او سر میزدم و احوالش را میپرسیدم، ولی او به کلی درد خود را پنهان میکرد؛ تا اینکه پس از چند روز متوجه شدم که دور از چشم مادر و پدرش به دکتر مراجعه کرده و خود را مداوا میکند؛ در آن موقع بود که فداکاری و فروتنی جعفر بیش از پیش برایم آشکار شد.»
اما او که تحصیلاتش را تا دیپلم رشته ریاضی ادامه داده بود در سال ۱۳۵۷در مبارزه علیه رژیم حاکم فعالیت میکرد؛ به این معنا که با انقلابیون رفت و آمد میکرد و زمینه شرکت جوانان مسلمان در جلسات مخفی را فراهم میکرد، در تحصن اوایل انقلاب در اصفهان که منجر به حکومت نظامی شد، شرکت داشت و دوستان و دیگر جوانان را نیز به شرکت در تحصن تشویق میکرد و در جلسات مذهبی که در گوشه کنار اصفهان برگزار میشد شرکت میکرد؛ پدرش حاج تقی از آن روزگار یاد میکند «در دوران دبیرستانش به عکاسی هم آشنایی داشت؛ حمام خانه را به شکل تاریک خانه درآورده بود و عکس امام (ره) را در آنجا چاپ و تکثیر میکرد؛ شب که میشد عکسها و اعلامیههای حضرت امام(ره) را با دوستانش، در محلههای اصفهان پخش و یا به در و دیوار نصب میکرد.»
خواهرش مهری از آن روزگار خاطراتی را از جنب و جوش او به یاد میآورد «مراسم عزاداری ائمه(ع) که میشد، جنب و جوشش شروع میشد؛ تو همه مراسمها شرکت میکرد و هر کاری که از دستش بر میآمد برای تکیههای محل انجام میداد؛ بعد از اینکه من ازدواج کردم، روزی نبود که به خانه ما نیاید و به ما سر نزند؛ مگر کاری برایش پیش میآمد که مانعش میشد؛ بچهها را خیلی دوسـت داشت؛ موقع کار کردنم در خانه، با بچههایم بازی میکردو سرگرمشان میکرد، من هم به کارهایم میرسیدم؛ اینگونه بود که از هیچ کمکی به دیگران فروگذار نبود».
پانزدهم بهمن ماه ۱۳۵۸ بود که به خدمت سربازی اعزام شد؛ پس از طی دوره آموزشی اولیه در مرکز آموزشی بیرجند به گروه ۴۴ توپخانه اصفهان منتقل شد؛ در آنجا به فعالیتهای انجمن اسلامی مشغول شد و در آنجا بود که با سرگرد صیادشیرازی آشنا شد؛ همسرش هم بر آشنایی محمدجعفر صحت میگذارد «سال ۶۱ هنوز با محمدجعفر آشنا شده بودم که به پیشنها دوستانش از جمله علی صیادشیرازی وارد دانشکده افسری نیروی زمینی ارتش شد؛ صیاد شیرازی خیلی به محمد جعفرعلاقه داشت؛ هنگامی که او فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران را عهده دار شد، محمدجعفر هم از اصفهان به تهران رفت و در دفتر سرگرد صیادشیرازی خدمت کرد؛ البته دوران خدمت سربازیاش به پایان رسیده بود و به صورت افتخاری در ارتش خدمت میکرد».
او در حالی وارد نیروی زمینی ارتش شد که پیش از آن نمیدانست چه کند؛ حالا محمدجعفر خود ماجرا را به یاد میآورد «میان ارتش و سپاه تردید داشتم؛ تا اینکه در عالم رؤیا امام زمان (عج) را زیارت کردم؛ به ایشان گفتم «یا حجه بن الحسن، آقاجان، در این شرایط چه کنم؟» ایشان با مهربانی فرمودند «ارتش به شما نیاز بیشتری دارد، به ارتش بروید»؛ از همان روز تصمیم گرفتم وارد دانشگاه افسری شوم.»
اما این دوران، دوران راحت و آسودهای نبود؛ همانگونه که همسر محمدجعفر هم تأکید میکند «ما سالیان بسیار سختی را گذراندیم؛ او در طول دوره دانشجویی هم بارها به منطقه اعزام میشد.»؛ حالا هسرش خاطرهای از آن دوران به یاد میآورد «از کسانی که نظم دانشکده رو به هم میزدن خیلی بدش میاومد؛ هم پیرو خط امام بود و هم دستورهای فرماندهها رو به دقت اجرا میکرد؛ به همین خاطر همیشه مرتب و منظم بود و سر وقت میرفت دانشکده؛ اون موقع تازه زندگی مشترک رو شروع کرده بودیم و وضعیت مالی خوبی نداشتیم؛ واسه همین حتی اون حقوق کمی رو که از دانشکده میگرفت، برامون خیلی مهم بود و روش حساب میکردیم؛ با این حال قبل از اینکه اولین حقوقش رو بگیره از من اجازه گرفت که اونو به حساب ۱۰۰ کمیته امداد امام بریزه، میگفت نذر کرده؛ منم قبول کردم؛ با حقوق دومش هم یه قواره پارچه قبایی برای یه روحانی انقلابی که تو اصفهان میشناخت و دوستش داشت، خرید و بهش هدیه داد؛ اینطوری نذر دومش هم ادا شد؛ به دانشجوهایی که وضع مالی خوبی نداشتن هر جوری میتونست کمک میکرد؛ اما خیلی مخفیانه، طوری که حتی منم از کاراهاش باخبر نشدم، تا بعد ازشهادتش».
با شروع جنگ درسال ۱۳۵۹، در همان ماه های اول همراه چند نفر دیگر، به صورت داوطلبانه تقاضای اعزام به جبهه کرد؛ نخستین روزهای حضورش در منطقه عملیاتی سوسنگرد بود که مجروح و به بیمارستان منتقل شد و مهر ماه سال ۱۳۶۰بود که با انتصاب سرهنگ صیاد شیرازی به فرماندهی نزاجا، محمدجعفر در دفتر او خدمت خود را ادامه داد و پس از گذراندن ۱۸ ماه خدمت دوره ضرورت و شش ماه خدمت احتیاط، دوران خدمتش به پایان رسید، اما همچنان داوطلبانه به خدمت خود در دفتر فرماندهی نزاجا ادامه داد و در همین زمان با وساطت یکی از افسران همکار خود با انتخاب همسری از خانوادهای متدین، ازدواج کرد؛ بازهم همسرش آن روزگار را مرور میکند «به توصیه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی و همکاران نزدیک ایشان خدمت در ارتش را به عنوان شغل دائم خود انتخاب و در سال ۱۳۶۱ وارد دانشکده افسری شد؛ در طول دوره دانشکده، جوانی کاردان، با هوش و با اخلاق بود و بینشی مذهبی و سیاسی داشت.»
همسر محمدجعفر خاطرهای را از هنگامی که تازه ازدواج کرده بودند به یاد میآورد «برای اولین بار جعفر مرا به کنار مزار شهدا برد، با بغضی تلخ به قبور شهیدان مینگریست، در عمق چشمانش اشک حلقه زده بود؛ نسبت به آنها محبت خاصی داشت؛ در نگاه او چیزی موج میزد، که نامش را فقط میتوان عشق نامید؛ برق نگاهش دلم را لرزاند با مهربانی گفت «من از خدا آرزوی شهادت میکنم»؛ با ناراحتی نگاهم را برگرداندم؛ محمدجعفر خندید و گفت «چه سعادتی بالاتر از شهید شدن در راه خدا؟» من برای تو هم آرزوی شهادت دارم؛ من راه خود را انتخاب کردهام و ممکن است، در این راه شهید شوم؛ هرلحظه باید برای این موضوع آماده باشی.»
با این حال حضور محمدجعفر هنگامی برای همه فرح بخش بود که از سربازی یا جبهه به خانه برمیگشت؛ آنگونه که برای عمه محمدجعفر هم شادی میآورد «او توجه زیادی به صله رحم داشت؛ هر وقت که به مرخصی میآمد، حتی در مرخصیهای کوتاه مدت هم سعی میکرد به همه اقوام سر بزند و با یک احوالپرسی مختصر این عمل نیکو را انجام میداد.»
خواهرش از روزگاری میگوید که محمدجعفر آماده رفتن به جبهه شده بود «یک بار وقتی که میخواست به جبـهه برود، همه دور هم جـمع بودیم؛ مـادرم برایش آینه و قـرآن آورده بود؛ من میدانستم که او به آرزوی دیرینه خود که رفتن به جبهه بود، رسیده؛ خوشحال بود؛ برق شادی را میشد در چشمانش دید؛ دست مادرم را بوسید و آخرین حرفش موقع رفتن این بود که مرا حلال کنید و التماس دعا.»
با این حال در میدان جنگ پر خطرترین یگانها را انتخاب میکرد و در خط مقدم جبهه به مبارزه میپرداخت «در زمان جنگ رسته پیاده را برگزید و دوره مقدماتی را در لشکر ۲۸ پیاده سنندج که در دو جبهه درگیر و از پر مخاطرهترین یگانها بود را انتخاب کرد و به عنوان فرمانده گروهان پیاده در خط مقدم جبهه مشغول به خدمت شد.»
سال ۶۳ هنگامی که محمد جعفر افسر شده بود و پدر، برای رفع دلتنگیها نامههایی برای همسرش میفرستاد «او از روحیه و شهامت فوق العادهای برخودار بود؛ در عین حالی که شجاعانه در مقابل دشمن میایستاد، قلب رئوف و مهربانی در محبت ورزیدن به دوستان و همرزمانش داشت؛ در آن دوران سخت و دلهره آور او به جنگ رفته بود و ماهها در منطقه بود؛ در آن روزگار تنها از طریق نامه در ارتباط بودیم.»؛ نامههایی که از سوی محمدجعفر برای همسرش میآمد فرح بخشترین اتفاقی بود که میافتاد «خدا میداند هر نامهای که از سوی او به دستم میرسید، گویی دوباره متولد شده باشم.»
اما همانگونه که همیشه شهامت خود را نشان میداد و در خط مقدم مبارزه میکرد در سال ۱۳۶۷ هم به یک عملیات رزمی تن به تن در مریوان و پنجوین عراق رفت و به شدت مجروح شد و به همین خاطر به پشت جبهه منتقل شد»؛ آن زمان بود که یا تک شیمیایی دشمن آلودگی شیمیایی پیدا کرد؛ اما با این حال تا مدتها از این آلودگی خبر نداشت؛ «ترکشی داشت که تا لحظه شهادت در بدنش مانده بود؛ بگونهای که از کمردرد توان بلند شدن و نشستن نداشت تا جایی که پزشکان ترجیح داده بودند برای مداوا به خارج از کشور برود؛ اگر در ایران درمان میشد احتمال قطع نخاع وجود داشت».
با این همه تا مدتها از شیمایی شدن محمدجعفر بی خبر بودند؛ چراکه «آن درد و رنج ترکشها، سبب شده بود پزشکان به شیمیایی شدن او توجه نکنند؛ از سوی دیگر علائم خاص و مشهودی هم بر روی بدن وجود نداشت.»
اما سرتیپ دوم عباس علی منصوری از کسانی است که شهامتهای او را در جنگ به یاد دارد «همه در اتاق طرح عملیات سرگرم طراحی عملیات بیت المقدس پنج بودیم؛ موفقیت عملیات بسته به این بود که ارتفاع گری کوپله و ارتفاعات مجاور آن را که در منطقه عمومی مریوان- پنجوین بود به تصرف خود درآوریم تا امنیت ارتفاع کله قندی برقرار شود؛ اما تصرف گری کوپله کار سادهای نبود؛ چراکه این منطقه درست در پشت خط مقدم نیروهای بعثی قرار داشت و تنها با ایثار رزمندگان میسر میشد.
همچون همیشه نظرها در مورد انجام این طرح متعدد شد؛ برخی موافق بودند و برخی مخالف؛ من هم با سمت مسئول حفاظت منطقه اطلاعات، از کسانی بودم که با انجام این طرح موافق بودند و به نتیجه آن امیدوار؛ اما چه کسی حاضر بود که مرگ را با آغوش باز بپذیرد و به استقبال آن برود؛ باید کسی پیدا میشد که با آگاهی کامل از خطرات این عملیات، داوطلبانه مسئولیت آن را بر عهده بگیرد؛ نخستین کسی که در این راه خطیر پیش قدم شد محمدجعفر بود؛ او را از زمان تحصیل در دانشکده افسری میشناختم؛ آن زمان من دانشجوی سال سوم، فرمانده دانشجویی او بودم و به خاطر دوستی و علاقه قبلی که با او داشتم دلم میخواست از تصمیمش منصرف شود؛ اما گویی هنوز او را خوب نشناخته بودم؛ او از آنهایی نبود که به سادگی شانه از بار مسئولیت خالی کند؛ به همین خاطر با تمام توان بر تصمیمش اصرار ورزید و خللی در اراده او وارد نشد؛ شب عملیات فرا رسیده بود؛ با خود گفتم شاید اصرار بسیار من برای منصرف کردن او سبب تضعیف روحیهاش شده باشد؛ به همین خاطر خودم را در خط مقدم جبهه به او رساندم تا به او روحیهای بدهم و تشویقش کنم؛ با ورود به خط مقدم و دیدن او، احساس کردم نمیتوانم صحبت کنم و قدرت تکلم از من گرفته شده؛ او مانند همیشه با روحیـهای شاد، چهرهای گشاده و خندان به طرفم آمد و به من اطمینان داد که این طرح را با موفقیت به اتمام خواهد رساند و از این آزمایش سربلند بیرون خواهد آمد؛ در آن لحظه احساس کردم همه چیز برعکس شده؛ زمانی من در دانشکده فرمانده او بودم، اما حالا مطمئن بودم که او فرمانده من است، چراکه با روحیه فوق العادهاش به من نیز روحیه میداد؛ او توانست عملیات را با موفقیت به پایان برساند و برگ افتخار دیگری بر کتاب سراسر افتخار زندگیش بیفزاید.»
با این حال هیچگاه از مسئولیتها و وظایف خود سر باز نزد؛ فعالیتها و مسئولیتهایی همچون بازرسی لشکر ۲۸ سنندج، فرمانده گروهان دانشجویان در دانشکده افسری، قرارگاه شمال غرب نزاجا، بازرسی نزاجا، فرمانده گردان تکاور تیپ ۴۵ تکاور، با ترفیع به درجه سرهنگی به عنوان فرمانده تیپ ۱ لشکر ۲۳ که از سال ۶۷ تا ۷۳ به عهده داشت؛ تا جایی که در سال ۷۴ با این که در شرایط جسمانی خوبی نبود به عنوان فرمانده تیپ ۱ لشکر ۷۷ پیاده ثامن الائمه(ع) خدمت میکرد.
اما رفته رفته علائم درونی بیماریاش ظاهر شد و روز به روز وخیمتر میشد؛ با این حال «چندین مرتبه تحت عمل جراحی قرار گرفت اما بهبودی حاصل نمیشد؛ در روزهای آخر جسمش نحیف شده بود و داروها دیگر اثر نداشت؛ شیمی درمانی هم دیگر جواب نمیداد و پزشکان اعلام کردند که او را به منزل ببرید؛ چراکه داروها جواب نمیدهند»؛ تا آن زمان یک عمل جراحی هم روی معده او انجام شده بود؛ دوستش آن روزگار را به یاد دارد «نزدیک غروب به دنبال جعفر رفتم، تا با یکدیگر به هیئت فاطمیون برویم، در میان راه رنگ چهرهاش زرد شد، سریع او را به بیمارستان رساندم؛ به دستور پزشک، معده او را جراحی کردند؛ دو غده در معده محمدجعفر بود؛ به عقیده پزشک معالجش عمل رضایتبخش بود؛ اما خیلی زود این درد کهنه سرباز کرد، اینبار دکتر اعلام کرد راه معده بسته شده و دیگر چارهای نداریم؛ دنیا در مقابل چشمانم تار شد، بالاخره جراحات شیمیایی نصر را از پا انداخت.»
اما با اینکه حالش خوب نبود سعی میکرد اطرافیانش به خاطر بیماریاش را ناراحت نکند؛ همانطور که عمه محمدجعفر هم درستی آن را تأیید میکند «در روزهای آخر عمر پر برکتش که در بیمارستان بستری بود، وقتی ما به عیادتش میرفتیم در عین حالی که خیلی درد میکشید خود را سر حال نشان میداد، مبادا که ما ناراحت شویم.» تا اینکه عصر نوزدهم آبانماه ۱۳۷۵ رخت از این خاک بر کشید و با افلاکیان همنشین شد.
اکنون او که دل از این خاک شسته است با وصیتنامهاش با ما سخن میگوید «ذرات وجودم به وحدانیت و رسالت حضرت محمد(ص) و ولایت حضرت علی(ع) و یازده فرزند معصوم پسرابوطالب شهادت میدهد؛ خدایا، بخاطر ارادتی که به صدیقه کبری حضرت زهرا(س) دارم، اگر دست خالی به سویت میآیم مرا ببخش و قبولم فرما؛ ای خدای بزرگ، رهبر عزیز انقلاب و انقلاب اسلامی، ملت ایران را تا ظهور آخرین ذخیرهات حفظ بفرما و با ظهور حضرت مهدی(عج) دلهای این ملت ستم کشیده را با دستهای مبارکش شفا عنایت فرما؛ کمک کن تا بتوانم همراه رزمندگان اسلام در جبهههای حق علیه باطل بجنگم؛ ای خدای بزرگ مرگ مرا و خانوادهام را شهادت مقرر فرما؛ ای خدای بزرگ همه ما را عاقبت به خیر بفرما. ۱۹/۰۶/۱۳۷۵ محمد نصر اصفهانی.»
اما سرگرد خلبان هوشنگ یاری از اهمیت دادن محمدجعفر به نماز جماعت خاطرهای به یاد دارد «شهید نصر اصفهانی برای نماز جماعت اهمیت زیادی قائل بود، به ویژه نماز صبح؛ همیشه از نخستین کسانی بود که در کوی شهید فلاحی، برای برپایی نماز صبح حاضر میشد؛ اگر ما هم تنبلی میکردیم و در نماز صبح حاضر نمیشدیم، به ما تذکر میداد؛ بعد از نماز هم با خودروی شخصیاش، همکاران را به اداره میبرد؛ به یاد دارم در بیمارستان بستری و لاغر و نحیف شده بود و روزهای آخر زندگیاش راسپری میکرد؛ به همراه سرهنگ براتی به ملاقاتش رفتیم؛ درست لحظهای که رسیدیم، صدای اذان برخاست؛ به ما گفت وقت نماز است، چرا پیش من آمدید؟ چرا به نماز جماعت نرفتید؟ در آن هنگام پس از احوالپرسی، ما را به نماز جماعت دعوت کرد؛ هیچگاه نتوانستم خودم را لحظهای به جای او فرض کنم؛ اگر من در آن حالت بودم، حتی نمیتوانستم از جای خود تکان بخورم؛ اما او مسیر زیادی را برای ادای فریضه نماز جماعت، طی میکرد تا به تکلیف خود عمل کند.»
با این همه برای شناخت بیشتر شهید محمدجعفر نصر اصفهانی میتوان کتاب «ره یافته عشق» را که بر اساس خاطرات و زندگانی اوست را مطالعه کرد؛ این کتاب که نوشته نجاتعلی صادقیگویا است، در بخش نخست به خاطرات شهید در بخش دوم به خاطرات خانواده، بستگان، نزدیکان، دوستان و همرزمان شهید پرداخته است؛ همچنین بخش نهایی این کتاب وصیتنامه و عکسهایی از او را ارائه کرده است.
نظر شما