او راه حسین را فهمیده بود

فهمیده بودی وحسین؛ داستانت را همه شنیده‌اند و فهمیده‌اند؛ تو مفهوم شجاعت و عشق را به خوبی فهمیده بودی؛ چراکه دغدغه‌ات تا دغدغه‌های کنونی جامعه فاصله‌ها دارد؛ اگر فهمیده نبودی اکنون موجب افتخار میهنت نبودی؛ بگذار داستانت را همه بخوانند تا از خاک این میهن نوجوانانی برویند که افتخار میهن باشند.

به گزارش گروه پپایداری خبرگزاری ایمنا؛ همه می‌گویند جوانی است و آرزوهایش؛ دوره‌ای از زندگانی که آدمی برای بزرگ شدن دغدغه‌هایی را برای خود بزرگ می‌کند و نامش را آرزو می‌گذارد؛ هر چه بزرگ‌تر می‌شوی آرزوهایت هم بزرگ‌تر می‌شوند؛ بهترین حالت زمانی است که کوچک باشی و آرزوی بزرگ داشته باشی؛ نه اینکه بلند پرواز باشی؛ دلت بزرگ باشد؛ به وسعت دریا؛ آنگونه که حتی دوست نداشته باشی بزرگ شوی تا به آرزوهایت برسی؛ یعنی در همان سن کم پرواز کنی و چه خوب است پروازت از نوع آسمانی باشد؛ آرزویت آسمانی باشد؛ دلت بزرگ باشد؛ آن زمان که دلت بزرگ باشد حاضری برای پروازی بزرگ از همه چیز بگذری حتی جوانی‌ات.

نمونه‌ای از دلی بزرگ، آرزویی آسمانی و پروازی آسمانی را رهبری سیزده ساله، محمد حسین فهمیده به نمایش می‌گذارد؛ نوجوانی که دغدغه‌هایش کمی متفاوت از دغدغه‌ ذهن‌های دیگر بود؛ گویی هدفی والا را دنبال می‌کرد تا جایی که اجازه نمی‌داد مانعی بر سر راهش قرار گیرد؛ در هیاهوی انقلاب با اینکه 10- یازده سال بیشتر نداشت و خطرات بسیاری از سوی دولت وقت او را تهدید می‌کرد اما در راستای پیروزی انقلاب دست از تلاش برنداشت؛ این همان نکته‌ای است که خواهرش فرشته فهمیده از آن روزگار به یاد می‌آورد «محمد حسین سخنرانی‌های امام (ره) را در زمان انقلاب در کرج پخش می‌کرد؛ اما در روز ورود امام(ره) نتوانست به دیدار او برود؛ چراکه تصادف کرده بود و در بیمارستان بستری بود؛ با این همه هنگامی که از بیمارستان مرخص شد در همه مراسم‌هایی که امام خمینی(ره) در آن حضور داشتند شرکت می‌کرد، حتی اگر در شهرهای دیگر برگزار می‌شد».

نوجوان بود و هدفش دفاع از میهن؛ حتی اگر شهادت در میان می‌بود هیچ چیز نمی‌توانست مانعش شود؛ بار نخست به کردستان رفته بود، در حالی که به خاطر سن کمش موانع بسیاری بر سر راهش قرار داشت؛ آنگونه که خواهرش هم این موضوع را تأیید می‌کند «نخستین بار او را از کردستان به کرج آوردند؛ از مادرم تعهد گرفته بودند تا محمد حسین از کرج خارج نشود؛ اما محمد حسین می‌گفت امام هرجا که بگوید می‌روم.»

تا اینکه عراق به ایران حمله می‌کند؛ سال 1359؛ «اوایل مهرماه 59 بود که پس از آماده کردن ما برای مدرسه، گفت امروز می‌خواهم به فوتبال بروم و مدرسه نمی‌روم؛ به بهانه بازی کردن از خانه بیرون رفت؛ هنگامی که برگشت دوباره با ما خداحافظی کرد و به مادرم گفت مادر امروز قشنگ با من خداحافظی کن؛ مادرم که فکر می‌کرد او به بازی می‌رود و دوباره برمی‌گردد، با لبخندی محمدحسین را در آغوش گرفت و خداحافظی کرد؛ او هم راضی از خانه خارج شد؛ ظهر که از مدرسه آمدم دیدم مادر و برادر کوچکترم گریه می‌کنند؛ پرسیدم چه شده؟ گفتند که محمد حسین به محمد حسن گفته که به جبهه می‌رود».

در تهران یکی از پاسداران کمیته متوجه تصمیم او شده و با او صحبت می‌کند و سعی می‌کند او را از تصمیم خویش منصرف کند، اما موفق نمی‌شود؛ محمد حسین که در عزم خود راسخ بود، خود را به شهرهای جنوب کشور می‌رساند و هرچه تلاش می‌کند که همراه گروهی که عازم خطوط مقدم جبهه هستند، برود، موفق نمی‌شود؛ تا اینکه با گروهی از دانشجویان انقلابی دانشکده افسری ملاقات می‌کند و از فرمانده آنان می‌خواهد که او را با خود ببرند.

فرمانده امتناع می‌کند، اما شهید فهمیده، آن قدر اصرار می‌کند، تا اینکه فرمانده را متقاعد می‌کند تا برای یک هفته او را همراه خود به خرمشهر ببرند؛ به همین خاطر در این مدت کوتاه هر کاری که پیش می‌آید، محمد حسین پیشقدم شده و استعداد و قابلیت خود را درهمه کارها نشان می‌دهد؛ همانگونه که همرزمش هم به یاد می‌آورد «در آن هنگام به همراه دوستش محمدرضا شمس مجروح می‌شوند؛ به بیمارستان منتقلشان می‌کنند؛ اما در حالی که هنوز بهبود نیافته بود و فرمانده گردان با حضورش در جبهه مخالف بود، به خط مقدم جبهه در خرمشهر بازمی‌گردد.

در حالی که مخالفت فرمانده را می‌دید برای اثبات لیاقت خود به تنهایی به میان عراقی‌ها رفته و لباس و اسلحه‌ای از عراقی‌ها به دست می‌آورد و در لباس یک عراقی به نیروهای خودی نزدیک می‌شود، به طوری که رزمندگان می‌بینند که یک عراقی کوچک به طرف آنان می‌آید؛ می‌خواهند به او شلیک کنند، که یکی از آنان می‌گوید، صبرکنید با پای خودش بیاید تا اسیرش کنیم؛ هنگامی که نزدیک می‌شود، می‌بینند محمدحسین است که خواسته ثابت کند که می‌تواند با دست خالی هم با عراقی‌ها بجنگد و شهامت و لیاقت حضور در خط مقدم را دارد؛ فرمانده گروه که به توانمندی و اراده پولادین محمد حسین برای رزم در جبهه اعتماد و اطمینان پیدا می‌کند، به او اجازه ماندن درجبهه را می‌دهد.

از آن پس او به همراه دوستش محمد رضا شمس، در یک سنگر حضور داشتند تا زمانی که عراقی‌ها به خرمشهر می‌رسند؛ همان روزی که محمدرضا، دوست و هم سنگر حسین زخمی می‌شود و حسین با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط می‌رساند؛ محمدرضا می‌گوید حسین ریزه را بگیرید...  

محمد حسین به سوی خط مقدم می‌رود اما با محاصره عراقی‌ها روبرو می‌شود؛ او در حالی که چند نارنجک به کمرش بسته و به دستش گرفته بود به طرف تانک ها حرکت می‌کند؛ تیری به پای او می‌خورد و مجروح می‌شود؛ اما زخم گلوله نمی‌تواند از اراده محکم او جلوگیری کند.

تا اینکه بدون هیچ دغدغه و تردیدی تصمیم خود را عملی می‌کند و از لا به لای امواج تیر که از هر سو به طرف او می‌آمد، خود را به تانک پیشرو می‌رساند وآن را منفجر می‌کند و خود تکه تکه می‌شود؛ در حالی که دشمن گمان می‌کند حمله‌ای از سوی نیروهای ایرانی صورت گرفته است، روحیه خود را می‌بازند و با سرعت تانک‌ها را رها کرده و فرار می‌کنند؛ حلقه محاصره شکسته می‌شود و نیروهای کمکی از راه می‌رسند و آن خاک را از وجود متجاوزان پاک می‌کنند.

دوستان حسین که به کنار تانک می‌روند تا جنازه‌اش را پیدا کنند؛ شهید بختیاری فرمانده گردانشان را می‌بینند که کنار چرخ‌های تانک زانو زده و گریه می‌کند؛ پیکر سوخته محمد حسین را جمع‌آوری می‌کنند و بازمی‌گردند».

با این حال همچنان مادرش بی‌خبر است؛ خواهر محمدحسین لحظه شنیدن خبر شهادت برادرش را توصیف می‌کند «اوایل آبان ماه بود و در خانه بر سر سفره بودیم؛ از رادیو شنیدیم نوجوان سیزده ساله‌ای به زیر تانک رفته و به شهادت رسیده؛ مادرم گفت این محمد حسین است؛ اما داوود برادرم می‌گفت نه مادر، او نیست، من فردا می‌روم و او را پیدا می‌کنم و می‌آورم؛ هفتم آبان ماه بود که مأموری به خانه آمد و گفت محمد حسین در بیمارستان اهواز است؛ تا اینکه پیکر سوخته محمدحسین را در بهشت زهرا تحویل گرفتیم».

با این حال خواهرش از رضایت مادر خبر می‌دهد «روزی مادرم خیلی خوشحال به نظر می‌رسید از او علت خوشحالیش را پرسیدم، گفت دیشب محمدحسین را در خواب دیدم که به من می‌گفت مادر چرا ناراحتی؟ دور من می‌چرخید و می‌گفت من سالم هستم، در کنار مولایم اباعبدالله (ع) هستم و برای شما دعا می‌کنم؛ از آن روز به بعد دیگر مادرم برای محمدحسین گریه نمی‌کند بلکه با شنیدن نام محمد حسین لبخند می‌زند و به او افتخار می‌کند».

حالا او نه تنها سبب افتخار مادرش که افتخار میهنش است؛ نوجوانی که جان بر کف شد و به آرزویش رسید؛ آرزویی بزرگ که میهنش را به پیروزی نزدیک کرد؛ از همان نوجوانی آرزوی بزرگش را خداوند برآورده کرد؛ این را می‌توان از وصیت‌نامه‌اش هم فهمید «بسم الله الرحمن الرحیم مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه؛ هرکس من را طلب می‌کند می‌یابد مرا، و کسی که مرا یافت می‌شناسد مرا، و کسی که من را دوست داشت، عاشق من می‌شود و کسی که عاشق من می‌شود، من عاشق او می‌شوم و کسی که من عاشق او بشوم، او را می‌کشم و کسی که من او را بکشم، خونبهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم؛ هدف من از رفتن به جبهه این است که، به ندای هل من ناصر ینصرنی لبیک گفته باشم؛ امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه‌ای را که امام عزیزمان بارها در پیام‌ها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، (انجام داده باشم) و من می‌روم که به پیام امام لبیک گفته باشم».

حالا ای محمدحسین چگونه فراموشت کنیم؟ آنگاه که نوجوان بودی و هزاران آرزو داشتی اما جوانی از راه نیامده‌ات را فدای نوجوانی‌ات کردی؛ دغدغه‌ات چه بود؟ زندگی را چگونه معنا کرده بودی که اینگونه مشتاق پر کشیدن بودی؟ هم سن و سالانت اکنون چه دغدغه‌ای دارند؟ وجود خودت یا تأثیر روزگار بود؟ تربیت خانوده‌ات بود یا فضای جامعه‌ات؟ سیزده سال که بیشتر نداشتی؛ می‌توانستی همانند دوستانت قاب زندگی‌ات را جور دیگر بر دیوار خانه بزنی؛ اما اینگونه مهر افتخار را بر دفتر تاریخ زدی؛ مهر افتخاری که رهبر معظم انقلاب امام خامنه‌ای هم آن را برای الگو بودنت مثال می‌زند «هر کشور و ملتی با آرمان‏ها، اسطوره‌ها و نمادهای خود زندگی می‌کند؛ بروز چنین حوادثی که از تربیت صحیح واصالتهای خانوادگی است، صرفا درمحیطهای اسلامی جلوهگری و نور افشانی می‌کند»؛ آری هر کشور آرزویی دارد و اسطوره‌ای؛ خود به آرزویت رسیدی و اسطوره میهنت شدی؛ حال چگونه فراموشت کنیم؟ جز اینکه به کودکان و نوجوانانمان تو را ثابت کنیم؟ مقدمه ادامه راهت چیست؟ شاید کمترین کاری که می‌توانیم انجام دهیم یاد توست؛ آن هم از راه ورود به ذهن نوجوان؛ از راه درس‌ و کتاب‌؛ اما همانگونه که دشمن در روزگار تو به میهنمان حمله کرد، اکنون هم می‌خواهد تو را از ذهن نوجوانان ما پاک کند؛ تا به ذهن جامعه در آینده حمله کرده باشد؛ اما دشمن نمی‌داند که میهن ما فریب او را نمی‌خورد؛ چراکه رهبر معظم انقلاب امام خامنه‌ای هم به زنده نگه داشتن یادت تأکید دارند «زنده نگه داشتن یاد حادثه شهادت دانش آموز بسیجی، شهید فهمیده از اصالت‌های دفاع مقدس است».

کد خبر 325631

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.