پس از سالها امروز بابام را  بغل گرفتم

پس از سال‌ها دوری هنگامی که یوسفت باز می‌گردد نمیدانی چه لحظه وصالی انتظارت را می‌کشد؛ زمان تو را به جلو می‌برد، نه تو زمان را؛ مادرانی که اکنون پس از سی سال پسرشان را ملاقات می‌کنند؛ دخترانی که پس از سالها پدر را در آغوش می‌گیرند؛ اشکی که از سر شوق یا دلتنگی برمی‌خیزد لحظه وصال را به تصویر می‌کشد.

به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا؛  قدم‌هایم را تندتر کردم؛ چند دقیقه‌ای تا دیدار نمانده بود؛ آقا ببخشید مراسم وداع همین‌جاست؟ بله بفرمایید.

همانجا دم در ایستادم؛ لحظاتی چشمانم خیره ماند؛ پاهایم سست شده بود؛ خدایا پس از سی سال؟ خانواده‌هاشان چه می‌کشند؟ گویی دوباره داغ دلشان تازه شده؛ دور تا دور تابوت‌هایی که با برچم سه رنگ ایران پوشیده شده بر بالینش نشسته‌اند؛ انگار همین چند روز پیش بود که از مادرش حلالیت خواسته بود و آرزو کرده بود که دیگر برنگردد؛ حالا رنگ سرخ لاله گون پرچم بیشتر از همیشه به چشم می‌آید؛ ایستادن فایده‌ای ندارد؛ انگار خود شهدا مرا به سمت خود می‌کشانند؛ اینبار تنها پنج‌تایشان آمده‌اند از سفری دور و دراز؛ آن سفرکرده‌گانی که صد قافله دل همره‌شان بود؛ اما حالا، ای شهید نوبتی هم که باشد نوبت وصال است؛ تو خیلی وقت پیش به وصال حقیقی‌ات رسیدی؛ اما اکنون نوبت خانواده‌ات شده؛ مادرت را ببین چگونه از دلتنگی‌هایش می‌گوید؛ سی سال به انتظارت چشم از در برنداشته؛ خواهرت؛ چگونه همانند زینب(س) به عزا نشسته؛ این قافله چند سالی‌ست که منتظرت هستند؛ منتظر یک خبر؛ یک نامه؛ یک تلفن؛ منتظر کسی که در خانه را بزند و بگوید منم مادر؛ پسرت؛ آمده‌ام تا دوباره چادرت را ببوسم؛ اما حالا اینگونه می‌آیی؛ خوابیده اما بیدارتر از همیشه؛ ایستاده‌تر از پیش؛ سربلند و پیروز.

آنقدر فضا از شهید برایت سخن می‌گوید که نیازی به توصیف نیست؛ حال و هوا خودش توصیف می‌شد؛ نامش بر روی کاغذی چسبیده به تابوت نوشته شده بود؛ شهید سیف الله آقا تهرانی؛ دخترش هم کنارش نشسته‌ بود؛ پس از سی سال؛ اشک‌ها اجازه سخن گفتن نمی‌داد؛ اما برای پدرش درد و دل می‌کرد؛ دلتنگی‌های خود و مادرش را به گوش بابا می‌رساند «باباجون؛ انتظار سخت بود؛ خیلی سخت؛ خیلی؛ دلم که تنگ می‌شد عکستو بغل می‌گرفتم؛ هر وقت می‌رفتم کربلا با خودم می‌گفتم بابای من اسیره؛ هر کسی رو ویلچر نشسته بود میگفتم بابای منه؛ ممکنه بابای من باشه؛ اسیر شده باشه و حالا اومده باشه؛ اگه کسی نذر می‌کرد و می‌گفت ثوابش برسه به روح پدرتون، ناراحت می‌شدم و می‌گفتم بابای من زندست؛ برمی‌گرده؛ اگه کسی می‌گفت خدا رحمتش کنه اعتراض می‌کردم که چرا اینو می‌گید؟؛ نمی‌تونستم قبول کنم که پدرم نیست».

اشک‌هایش صورتش را خیس کرده بود؛ اما لحظه با خبر شدنشان از ورود پیکر پدرش را به تصویر می‌کشید «چند روز پیش قرار شد از سپاه به دیدنمان بیایند؛ نمی‌دونستم چه خبر شده؛ از خاطراتت می‌پرسیدند؛ یک لحظه دیدم قلبم به تپش شدید افتاده؛ محو صحبت‌هاشون شده بودم؛ یک دفعه اسم تو را به زبون آوردند؛ گفتند چند شهید آورده‌اند؛ اگر اطلاعی از او پیدا کردیم خبر می‌کنیم؛ بابای من؛ لحظه‌ای که خبر دادند پیکرت برگشته؛ وای؛ پدر عزیزم؛ آهی از قلبم بلند شد؛ دلم تنگ شده بود؛ به گریه افتادم».
نای حرف زدن نداشت اما دلش نمی‌آمد با پدرش سخن نگوید؛ «پدر عزیزم؛ اکنون که پس از سال‌ها دوباره ملاقاتت می‌کنم حس و حال عجیبی دارم؛ در ورودی اینجا را که باز کردند حس کردم تو حرم امام حسین(ع) هستم؛ گویی اینجا کربلاست».

با این حال دختر کوچکترش هم خاطراتی را به یاد می‌آورد «بابام دختراش رو خیلی دوست داشت؛ همیشه آخر هفته ما رو برای گردش می‌بردن بیرون؛ می‌رفتیم شهربازی؛ به نماز اول وقت اهمیت بسیاری می‌دادن؛ تا اندازه‌ای که اگه یه موقع نمازمون دیر می‌شد به خاطر خجالتی که می‌کشیدیم می‌رفتیم جای دیگه نمازمون رو می‌خوندیم؛ یکی از دوستانمون تعریف می‌کرد من این چادرم رو از پدر شما دارم».

اما دخترانش اکنون که پدر را دیده‌اند شاید کمی دلتنگی‌هایشان کم‌تر شده و تنها یک خواسته از شهید دارند «از بابام می‌خوام که شفاعتمون رو تو اون دنیا بکنه؛ کمکمون کنه دینمون کامل بشه تا جایی که موجب افتخار دینمون بشیم».

با این حال حالا که پیکرش برگشته کمی دل خانواده‌اش آرام گرفته؛ دخترش هم آرامش خاصی دارد «من امروز بابامو تو بغلم گرفتم...».

اما این تنها صحنه‌ای نبود که در میعادگاه سپاه صاحب الزمان به چشم می‌خورد؛ مادری که از دلتنگی و انتظار بسیار، توان سخن گفتن ندارد؛ اما سال‌های انتظار را توصیف می‌کند؛ مادر شهید محمد آقاجهانگیری؛ با پیکر فرزندش خداحافظی کرده و او را به خدا می‌سپارد؛ اما همچنان اشک‌هایش جاریست «بعد این همه سال؛ آنقدر انتظارش را کشیدم؛ آنقدر بدبختی کشیدم؛ گمشده‌ام برگشته؛ ازش سلامتی و شفاعتمونو می‌خوام؛ سی سال نگاه کردن به در؛ حالا برگشته؛ خوشحالم که برگشته؛ دیگه مرتب به در نگاه نمی‌کنم؛ سربازها رو که می‌بینم نمی‌گم این پسر منه؛ خوشحالم که بعد سی سال برگشته».

و اما در گوشه‌ای دیگر صدای انتظار بیش از پیش بالا رفته؛ شهید دوران دفاع مقدس؛ غلامرضا یبلویی؛ خواهری که صدا می‌زند «رضا جانم؛ برادر شجاعم؛ خوش آمدی؛ چه قدر انتظارت را کشیدیم؛ فدایت شوم ببین چگونه مادرمان برایت لالایی می‌خواند؛ عزیزم؛ خوش آمدی...»؛ مادرش؛ دیگر اشک در چشمانش خشکیده؛ گاه بر سر می‌زند و گاه بر سینه؛ ناله‌هایش ستون سالن را می‌لرزاند؛ «گفته بودم اگه رضامو ببینم می‌میرم؛ پس چی شد؟ پسر عزیزم با من چه کردی؟ ببین دیگه اشک ندارم؛ دیگه نای گریه کردن ندارم؛ همش چشمم به در بود؛ هر کسی در می‌زد می‌گفتم رضای منه؛ می‌گفتم اگه پسرم بیاد و در بزنه می‌شناسمش؛ کجا بودی که انقدر دیر کردی؟...»

با این حال این قافله دل خوش اند؛ راضی از رضای خدا؛ همچنان که خواهرش غم دلش را بیرون می‌ریزد «رضا جان خوشحالم که اومدی، دیگه چشممون به در نیست؛ دیگه دوران انتظار به سر اومده؛ دوباره به هم رسیدیم؛ عزیزم فقط ازت می‌خوایم که دستمون رو بگیری؛ شفاعتمون کنی».

تابوتش را که باز می‌کنند مادر که نه گویی شهید او را بغل گرفته است «بگذارید عزیزم رو بغل کنم؛ فدات بشه مادر؛ بیا که چشم به انتظارت بودم؛ بیا که بویت را حس کنم؛ پسرم کجا بودی که نمی‌توانستم در آغوشت بگیرم؟...»

اینجا همه امروز انتظارشان به سر آمده؛ لحظه وصال رسیده؛ من هم با اینکه ارتباط نزدیکی با خانواده آن شهدا نداشته‌ام اما اکنون گویی همانند آنان سال‌های سال را چشم به انتظار گذرانده‌ام؛ اینجاکه باشی اشک از چشمانت بی اختیار سرازیر می‌شود؛ اشکی از سر دلتنگی یا شوق نمی‌دانم؛ لحظه وصال پس از مدت‌ها دوری قابل توصیف نیست؛ چراکه یوسف گمگشته‌شان باز گشته؛ شهدایی که روزی از جانشان گذشتند و اکنون به جانان رسیده‌اند.

کد خبر 324936

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مجتبی IR ۰۳:۱۷ - ۱۳۹۶/۰۸/۰۴
    2 0
    روحشان شاد و یادشان گرامی باد.عجب مردانی بودند.سینه جلوی دشمن تا دندان مسلح سپر کردند ولی یک وجب از خاک وطن را به دشمن ندادند.اسیر و جانباز و شهید شدند ولی از ناموسشان مردانه دفاع کردند.تشنگی و گرسنگی و دلتنگی را تحمل کردند ولی خم به ابرو نیاوردند.در کجای این کره خاکی به جز وطن مان میتوان چنین مردان بی آلایشی را یافت.والسلام