از پیچ شهدا تا خانه صدام

خط رضایی ها در منطقه دارخوین، از همان لحظات اول حیات خود، بوی عشق و شهادت می داد. خط مقدسی که پس از عملیات فرمانده کل قوا، جای خط شیر را در خط مقدم منطقه نبرد گرفت. 60/3/21، تولد خط رضایی هاست. همان روزی که رضا، رمضان، محمود، علی و عباس رضایی حماسه ای جاوید و خونین آفریدند.

به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا، خط رضایی ها در منطقه دارخوین، از همان لحظات اول حیات خود، بوی عشق و شهادت می داد. خط مقدسی که پس از عملیات فرمانده کل قوا، جای خط شیر را در خط مقدم منطقه نبرد گرفت. 60/3/21، تولد خط رضایی هاست. همان روزی که رضا، رمضان، محمود، علی و عباس رضایی حماسه ای جاوید و خونین آفریدند.

از محمدیه که خارج می شدیم و از حاشیه کارون به طرف خط می رفتیم، اول، عبورمان از پیچ شهدا بود. فاصله این نقطه با دشمن حدود 100 متر و زیر دید و تیر مستقیم آنها بود. شهرت پیچ شهدا به این خاطر بود که دشمن با شلیک مداوم خمپاره های 60 به این نقطه از خط، که ناگزیر محل عبور و مرور هم بود، تعداد زیادی شهید و مجروح از ما می گرفت. باید فکری اساسی می شد و در پاسخ به شلیک هر خمپاره 60 جواب دندان شکنی به آنها داده می شد. در فاصله پنجاه متری سمت چپ پیچ شهدا، سنگر محکمی از گونی های پر از خاک درست شد و در آن یک قبضه خمپاره 60 آماده به کار گردید. کمبود مهمات و مسئوولیت سنگینی که باید در دفاع از خط، این قبضه خمپاره انجام می داد باعث شد تا در انتخاب فردی که بتواند به نحو احسن ماموریت را انجام دهد دقت لازم صورت گیرد. نیروهای در خط یک یک کنترل شدند. مردان زیادی بودند که توان خود را برای پذیرفتن مسئوولیت یاد شده ابراز داشتند. از میان آن همه یل، قرعه به نام علی خود سیانی افتاد. بزرگ مردی که راه رفتن او صدای تکبیر و حماسه بود و سیمای او مصداق زاهدان شب.

علی مسئوولیتی جدید را در خط رضایی ها پذیرفت. مسئوولیت پاسخ به آتش دشمن. کاری بزرگ که می توانست اطمینان و آرامش را به خط بازگرداند. مسئوولیت در دوران مظلومیت یاران خط امام یعنی دفاع با دست هایی بدون سلاح.

خط رضایی ها یک لحظه از آتش دشمن در امان نبود. جنگ و جدال با دشمن حال و هوای تازه ای پیدا کرده بود. یک بار دیگر دوران خودسازی در خط پدافندی جدید شروع شد. صدای زمزمه های شبانه از سنگرهای خط مقدم شنیده می شد. دیگر از آرامش نسبی خط شیر خبری نبود. خط شیر یک منطقه دفاعی کاملا پیچیده و چریکی بود و دشمن در طول نه ماه اول جنگ هرگز حدود آن را تشخیص نداد اما خط رضایی ها، خاکریز نسبتا بلندی بود که در فاصله نزدیک عراقی ها شکل گرفته بود و سنگرهای دفاعی و تجمع در پشت آن احداث شده بود.  این خط اولین تجربه ما در دفاع نیمه کلاسیک بود.

از اولین روز تشکیل خط جدید، فکر ادامه عملیات و اجرای فرمان امام (ره) مبنی بر آزادی آبادان از محاصره، در ذهن تک تک یاران بود. جای صد و بیست تن از بهترین دوستان که در عملیات فرمانده کل قوا به شهادت رسیده بودند، خالی بود. برو بچه های حاضر هم برای خود برو بیایی داشتند. حضور مردانی چون رضا بالایی و محمود شالباف باعث شده بود آینده درخشان و مطمئنی برای منطقه نبرد در پیش رو داشته باشیم. همه نیروهای مستقر در خط نسبت به انقلاب، مسایل داخل کشور، فشار استکبار و اقدامات تروریستی سازمان منافقین توجیه بودند. حدود یک ماه از شهادت مظلومانه آیت الله بهشتی و یاران او گذشته بود و هر روز خبر شهادت یکی از ائمه جمعه یا مسئولین به گوش می رسید. بچه ها عزم خود را جزم و اعتقاد داشتند:

-    مسئوولیت ما حضور در جبهه است. دفاع از خطوط مقدم جبهه ها، دفاع از اسلام است. در این مقطع ما باید به فکر انهدام لشکر سوم عراق در شرق کارون باشیم. پیروزی بر ارتش بعثی صدام در منطقه نبرد، به مردم مقاوم ایران روحیه می دهد و دسیسه های استکبار را که از آستین سازمان منافقین و ملی گراها خارج شده است خنثی می کند....

این تفکر حاکم بر بچه هاست. مرخصی ها کمتر می شود. نیروهای اطلاعات لحظه ای از نفوذ ذر عمق منطقه دشمن برای به دست آوردن اطلاعات و اخبار جدید فروگذار نمی کنند. ذخیره مهمات در دستور کار قرار می گیرد. حسن عابدی که از نیروهای قدیمی و همه فن حریف کردستان و دوران دفاع در جبهه دارخوین است، مسوولیت پیدا می کند تا با مراجعه مداوم به ستاد عملیات اروند در ماهشهر، سهمیه مهمات منطقه را تحویل بگیرد. بیشتر حواله های مهمات ما روزی ده الی بیست عدد است. برو بچه های حزب اللهی ارتش که حواله های سهمیه مهمات را در نخلستان های شادگان تحویل می دهند، بیش از ما منتظر عملیات بزرگ شرق کارون هستند و از واگذاری مهمات بیشتر فروگذاری نمی کنند. حرکت به سرعت به سمت عملیات بزرگ آزاد سازی است.

دشمن بیش از هر زمان دیگری نسبت به خط دفاعی محور دارخوین حساس شده بود. قبل از عملیات فرمانده کل قوا مخصوصا در سال 59، پاتک های گسترده توسط عراق به خط شیر صورت گرفت ولی همه آنها با پیروزی رزمندگان اسلام به اتمام رسیده بود. از نظر دانش نظامی، لشکر سوم زرهی عراق ناچار بود عملیاتی علیه مواضع ما صورت دهد زیرا منطقه تصرفی آنها در شرق کارون دارای عرض سیزده کیلومتری بود و دشمن باید سعی می کرد جبهه شمالی خود را گسترش دهد تا از آسیب پذیری خود بکاهد. مسئوولین محور دارخوین خوب می دانستند که احتمال حمله عراق به خط وجود دارد. در آن زمان، امکانات ما محدود بود. سلاح دفاعی و اسلحه انفرادی نیروهای مدافع جبهه ما، کلاش و آر. پی. جی هفت بود که با مهمات سهمیه ای دو، سه قبضه خمپاره انداز پشتیبانی می شد. اکنون با استقرار یک قبضه خمپاره انداز 60 با مهمات نسبتا بیشتر از گذشته و مسوولی توجیه و قبراق، با روحیه بهتری آماده دفاع بودیم.

خط ما و دشمن آن قدر نزدیک بود که خدمه خمپاره انداز 60 دشمن را می شناختیم. یکی از آنها مرد طاسی بود که بین بچه ها مشهور بود به کچله، اتفاقا او در کار خود زبر دست بود. هر وقت گلوله ای از خمپاره عراقی ها خوب به هدف می خورد، می فهمیدیم که این یکی را کچل عراقی شلیک کرده است. پشت خط عراقی ها، در میان نخل ها چند اتاق آجری بود که در بین نیروهای ما به " خانه صدام" معروف شده بود. "خانه صدام" و سنگرهای اطراف آن، روزی هفت، هشت سهمیه خمپاره 120 داشتند که از قبضه مستقر در سلمانیه روی آن هدایت می شد.

ماه های تیر و خطوط دفاعی دارخوین با همان یک دستگاه مهندسی که داشتیم توسط مردانی چون عبدالرزاق زارعان تقویت می شد، همچنین تکمیل شناسایی ها و آموزش مهمترین وظیفه نیروها بود. هوای بسیار گرم و سوزان دشت شمال آبادان با آن بادهای موسمی که از غرب به شرق می وزید و صورت بچه ها را می سوزاند، نتوانست کار و تلاش شبانه روزی رزمندگان را کاهش دهد. زندگی و مقاومت در سخت ترین شرایط بچه ها را برای آینده ای بزرگ و حماسه ساز آب دیده می کرد. ما برای عملیات آزاد سازی آبادان آماده می شدیم و عراقی ها هم برای گسترش جبهه خود به طرف شمال تلاش می کردند.

و بالاخره لحظه موعود فرا رسید. زیباترین ساعت ها برای بهترین یاران، تا صداقت و اخلاص خود را در پیمودن راه امام نشان دهند.

از روز قبل، آتش دشمن سنگین تر شده بود. این به معنای خبرهای تازه بود. عکس العمل فرماندهی جبهه دارخوین، ابلاغ آماده باش به سراسر خطوط دفاعی بود.

جبهه دارخوین ماموریت داشت از یک خط حدود هفتاد کیلومتری در برابر دشمن محافظت کند. این جبهه مهم و حساس از جنوب فارسیات در منطقه عمومی اهواز شروع می شد و تا بیست کیلومتری آبادان در خط رضایی ها، ادامه داشت. خطوط دفاعی نثاره، کفیشه، انرژِ اتمی و اسماعیلیه موظف بودند از نفوذ دشمن و رسیدن آنها به حاشیه غربی رودخانه کارون جلوگیری کنند و خطوط دفاعی سلمانیه، محمدیه و خط حساس رضایی ها ماموریت در جناح شرقی کارون را به عهده داشتند. آنها پیشروی لشکر سوم زرهی را مسدود کرده بودند. بوی حمله عراقیها به مشام می رسید. هر چند تحرکات اصلی در جبهه آبادان و در مقابل خط رضایی ها بود ولی باید بقیه نیروهای جبهه نیز آماده خنثی سازی هر نوع حرکت دشمن باشند و این کار به خوبی انجام شده بود.

در ساعت پنج بعد از ظهر، اولین تحرکات زرهی دشمن در جناح مقابل خط کفیشه شروع شد. با مشاهده گرد و خاکی که تانک های عراق ایجاد کرده بودند، نیروهای جبهه کفیشه، آماده و قبراق از سنگرهای خود خارج شده و به سمت دشمن حرکت کردند تا از اصل غافلگیری استفاده کرده باشند. به این ترتیب یک تیم قبراق از داخل کانال آب به طرف دشمن حرکت کرد. حسن عابدی، سید ابراهیم صفوی، مرتضی تبر، مرتضی جوادی حمید سلیمانی و دو، سه نفر دیگر راه افتادند. نظر حسین خرازی این بود که تحرکات و جا به جایی دشمن در این محور به منظور فریب ما می باشد. باید احتیاط کامل صورت می گرفت. قبل از حرکت بچه ها، حسین در پشت خاکریز خط کفیشه نیروها را اینطور توجیه کرد:

-خوب گوش کنید. حمله اصلی عراقیا از خط رضایی هاس. اونا ناچارند خودشونو سه، چهار کیلومتر به طرف شمال گسترش بدند تا ما رو برای شکستن محاصره آبادان با مشکل روبه رو کنند. به نظر من اگه عراقیا موفق شند خط رضایی ها رو بشکنن و تا سلمانیه و یا انرژی اتمی پیش بیاند، حتما در این منطقه هم خود رو به رودخونه خواهند رسوند تا به راحتی سه راه شادگان رو زیر خمپاره های خود بگیرن. در صورت موفقیت عراقیا در اجرای طرح خودشون، عملیات آزادسازی آبادان، حداقل یک سال عقب می افته. توجه داشته باشید که ماموریت شما خیلی حساسه.

حسن عابدی وسط حرف حسین آقا پرید:

  -  حسین آقا مسئوولیت ما رو مشخص کنید. بعضی آقایون می خوان برن محمدیه.

  -  حسین که معلوم بود برای رفتن به منطقه اصلی درگیری عجله دارد، گفت:

  -  اینجا، اونجا نداره. مرتضی جوادی مسئوولیت این ماموریت رو به عهده داره. شما تا یک کیلومتری مواضع دشمن جلو برین و کمین کنید. عراقیا آسیب پذیرند. اگه پیشروی کردند اونا رو درو کنید. در غیر این صورت نیاز به درگیری نیست. مواظب باشین کسی اسیر نشه.

بچه ها پس از هماهنگی با قبضه خمپاره 120 و دیده بان روی دکل بلند مخابرات که تا جاده اهواز، خرمشهر را زیر دید داشت، حرکت کردند. حسین آقا با عجله به پاسگاه دارخوین برگشت و با خودرو فرماندهی به محمدیه رفت. یک ماهی می شد که ستاد عملیات جنوب، پس از کلی زحمت و بر و بیا، یک دستگاه پیکان بار به عنوان وسیله ایاب و ذهاب فرمانده محور دارخوین تحویل داده بود، حالا دست حسین آقا برای رفت و آمد در محورهای مختلف جبهه بازتر شده بود. با رسیدن غروب و تاریک شدن هوا، آتش هم بیشتر شد. به پانصد متری سلمانیه که می رسیدیم باید از جاده آسفالت پایین می آمدیم و از روی یک جاده شنی که نزدیک لوله های نفت بود ادامه مسیر می دادیم تا در دید عراقی ها نباشیم. عراقی ها روی جاده شنی، تا رسیدن ما به نخل های محمدیه دید داشتند از این روی، مسیر یاد شده همیشه زیر آتش سنگین خمپاره های 120 دشمن قرار می گرفت تا تردد و پشتیبانی خط مقدم را با مشکل رو به رو کند. جاده شنی با توجه به رفت و آمد زیاد و انفجار مداوم خمپاره ها پر از دست انداز شده بود و درست همان موقعی که چپ و راست ما از انفجار توپ و خمپاره انداز پر از دود و آتش می شد و مرگ را جلوی چشم خود می دیدیم، آنقدر گودال ها زیاد بود که امکان تند رفتن نبود با این حال کمک خدا، همیشه پشتیبان ما بود و انگار یک دست غیبی جلوی همه ترکش ها را می گرفت. این جاده در زمستان سال 59 با پیگیری و تلاش رسول کمالی و حسن منصوری با کمترین  امکانات بازسازی شد. این امر کمک بزرگی برای رسیدن نیروها به خط مقدم جبهه کرد.

با شروع آتش گسترده عراقی ها، بچه های خط مقدم، احتمال حمله دشمن را می دادند و فرماندهی جبهه هم آماده باش لازم را داده بود. لذا حال و هوای بچه های مستقر در سلمانیه و محمدیه هم مثل بچه های مستقر در سلمانیه و محمدیه هم مثل بچه های مستقر در خط رضایی ها دگرگون شده بود اما باید انفجارهای مداوم توپخانه دشمن را تحمل می کردند. تا آنجا که ممکن بود و فرمانده خط در خواست کرد مهمات اضافه به جلو برده شد و بعضی نیروهای منطقه که مسئوولیت های مختلف داشتند برای تقویت خط دفاعی به نیروهای صحنه نبرد اضافه شدند. ساعت های اول شب به کندی می گذشت و احتمال حمله دشمن همچنان به وقت خود باقی بود.

ساعت یک بامداد آتش دشمن شدید و شدیدتر شد. بیش از هر نقطه، سنگرها و خاکریز خط مقدم مورد هجوم واقع شده بود. در تاریکی مطلق جلوی خط، هیچ چیزی دیده نمی شد. نیروها، گاهی خشاب های کلاش را در تاریکی جلوی خط خالی می کردند. کم کم درگیری شدت گرفت. دشمن در بعضی نقاط خود را به خط نزدیک کرده بود. آنها با استفاده از تجربه بزرگ ما یعنی حمله شبانه در عملیات فرمانده کل قوا، عملیات شبانه را انتخاب کرده بودند. اگر در این تجربه موفق می شدند، بزرگترین برگ برنده و تجربه ما یعنی تکیه به جنگ شبانه، خنثی می شد. باید درسی عبرت آموز به عراقی ها داده می شد برای همین بچه های خط مقدم بر مقاومت در برابر حمله دشمن مصمم تر شده بودند.

دشمن غیر از استفاده از تاریکی و آتش تهیه سنگین، از حجم نیروهای زیادی استفاده کرده بود. نیروی مستقر در خط ما نسبت به دشمن بسیار کمتر بود. نیروهای ما می توانستند دویست نفر از نیروهای دشمن را در مقابل خط و در حاشیه جاده آسفالت به درک واصل کنند. اما اگر تعداد آنها بیشتر بود چه اتفاقی می افتاد؟ دشمن از تاکتیک مناسبی استفاده کرد. اول آتش پر حجم آنها کار را بر مدافعان اسلام سخت کرد. آنگاه با هجوم سریع یک تیپ پیاده مکانیزه، قسمتی از خط دفاعی در جناحین جاده آسفالت سقوط کرد. بچه ها با دشمن قاطی شدند. جنگ تن به تن اوج گرفت. جای ایستادن و نگاه کردن نبود. مردان بزرگی چون موحددوست و قوچانی، کسانی نبودند که به این سادگی تسلیم شوند. حیات ما بستگی به انهدام دشمن داشت. در یک ساعتی که درگیری شدت داشت همه پا به رکاب شده بودند. ناصر مدیدیان که در بین بچه های سپاه اصفهان به پدر معروف است، یک لحظه آرام نداشت و با نیروهای تدارکات نگذاشتند خط با کمبود مهمات رو به رو شود. یاران امام حماسه بزرگی از مقاومت و ایثار خلق کردند. درگیری تن به تن، به شهادت دوازده نفر از نیروهای خط انجامید. مسئوولیت خط را رضابالایی که از فرماندهی و مدیریتی بسیار خوب برخوردار بود، بر عهده داشت. معاون او محمود شالباف بود که هر دو از نیروهای گردان ضربت در کردستان بودند.

بالاخره دشمن با تلفاتی بسیار سنگین در پشت و جلوی خط دفاعی، مجبور به تسلیم گردید. مبارزه بزرگی که زمینه لازم را برای عملیات آزادسازی آبادان به وجود آورد. مبارزه نابرابری که در آن دو تن از بهترین فرماندهان دارخوین یعنی رضابالایی و محمود شالباف به شهادت رسیدند. سرداران بزرگ و مخلصی که برای همیشه ناشناخته ماندند. برای آنها همین کافی بود که خود را برای خدا خالص کرده بودند و خمینی کبیر به آنها عشق می ورزید.

اما آنچه در سنگر خمپاره 60  گذشت جدای از دیگر جاها بود. دشمن خوب می دانست که  در شروع حمله، باید آتش پر قدرت خط ما را خاموش کند.

با شروع حمله، محل استقرار خمپاره 60 به گلوله بسته شد اما علی خودسیانی کسی نبود که در این لحظه حساس یاران را تنها بگذارد. هیچ کس و هیچ چیز نمی  توانست او را از حماسه بزرگی که شروع کرده بود. باز دارد. فریاد الله اکبر در سراسر خط به گوش می رسید. علی به سرعت گلوله های خمپاره ای را که برای چنین لحظه ای ذخیره کرده بود، به سوی دشمن روانه می کرد. الله اکبر یاران، به معراج می رود و عوعوی سگان جبهه زشتی، در باتلاق هایی که برای خود ساخته اند محو می شود.

خمپاره های قبضه خط رضایی ها رو به اتمام است اما خروش علی پایانی ندارد. هدف، اطراف لوله های نفت حاشیه جاده در جلوی خط است. قسمتی از لوله ها آتش می گیرد و سیاهی شوم بعثیون که با انفجار خمپاره ها و آر.پی. جی ها در هم می پیچید دیده می شود. صدای فرمانده منطقه، از بی سیمی که کنار سنگر خمپاره افتاده است به گوش می رسد.

-    علی جون ادامه بده. اونا رو بیچاره کردی...

علی در میان آتش مدوام دهنه خمپاره خود، لحظه ای آرام ندارد. سرخی قبضه در تاریکی شب دیده می شود. و او همچنان پر خروش، بر دشمن می تازد. در آن تاریکی مطلق که صدای رگبار اسلحه ها و انفجار خمپاره ها و توپ ها، برای عده ای سجاده عروج شده است و صدای عشق، صدای ملایک، بر فراز خط مقدم به گوش می رسد، به یکباره فریاد تکبیر علی و انفجاری که در زیر پای او رخ می دهد در هم می آمیزد و آن گاه سرو بلند قامت دارخوین، آرام در خون گرم خود می-غلتید. کسی نمی داند در معرکه ای که علی از عشق بازی با خدای خود به وجود آورده است چه گذشته است.؟!

با طلوع خورشید اوضاع خط سر و سامان گرفت. بچه ها تا ظهر کشته های دشمن را که در پشت خط ما افتاده بود، دفن کردند. از بریدگی کنار بلدوزری که از عملیات فرمانده کل قوا و در حین زدن این خاکریز منهدم شده و هنوز قسمتی از خاکریز را تشکیل می داد، جلوی خط به خوبی قابل کنترل و مشاهده بود. از جلوی خاکریز خودی تا خط دشمن، بیش از یکصد کشته عراقی دیده می شد. تعدادی از آنها که مجروح بودند. صدای " یا اخی، انا مسلم" سر می دادند. حسین سرتاسر خط را چندین بار کنترل کرد. در چهره او غم از دست دادن تعداد دیگری از دوستان دیده می شد.

حسین و مصطفی نگران رضابالایی و علی خودسیانی بودند. رضا جزء بهترین نیروهای منطقه بود و می توانست در آینده جنگ تاثیر تعیین کننده ای داشته باشد و توان نظامی و اخلاص عمل خود رانشان دهد.

رضا حضور در عرصه دفاع مسلحانه از نظام اسلامی را از کردستان و گردان ضربت آغاز کرد. پس از آمدن به خوزستان، در خط شیر که مهمترین خط دفاعی جبهه دارخوین بود مستقر شد و در 9 ماه اول جنگ تجربه های زیادی اندوخت که او را در ردیف فرماندهان اصلی جبهه قرار داد. پس از عملیات فرمانده کل قوا و تشکیل خط مهم و استراتژیک رضایی ها به فرماندهی آن انتخاب گردید. البته شرایط به این صورت بود که جاده آسفالت اهواز- آبادان بصورت عمودی، خط دفاعی را شکسته بود و خط از دوجناح تشکیل می شد، یکی جناح دست راست یا جناح غربی که حد فاصل جاده آسفالت تا رودخانه کارون بود و دوم، جناح دست چپ یا جبهه شرقی بود که از دست چپ جاده آسفالت شروع شده و حدود یک کیلومتر بود و ادامه آن تحت شرایط آب گرفتگی و بارندگی هور شادگان کم و زیاد می شد، از همین روی این جناح بسیار مهم بود و دشمن می توانست از حد فاصل جناح بدون خاکریز آن اقدام به حمله نموده خط اصلی را دور بزند. همیشه دو سه نفر از فرماندهان قوی مانند محمود شالباف، علی موحد دوست و رضا بالایی، بصورت نوبتی فرماندهی چنین خط مهمی را به عهده داشتند.

از همان روزهای نخست حضور علی در خط، مسئوولین محور برای او حساب جداگانه ای باز کرده بودند. با مصطفی به اورژانس محمدیه رفتیم. سنگری محقر و نه چندان محکم که توان مقاومت در برابر خمپاره 81 را هم نداشت. دو، سه تخت و وسایل اورژانس و مردان بزرگواری که مجروحین را از جان بیشتر دوست می داشتند. با اعزام مجروحین پاتک دشمن در شب قبل به اهواز، حالا اورژانس سر و سامانی گرفته بود و خلوت بود. در قسمت ورودی سنگر، مقدار زیادی لباسهای بسیجی که تکه تکه و خون آلود بود به چشم می خورد. با صدای آزیر کوتاه یک آمبولانس، مسوول اورژانس فریاد زد، کمک کنید، امدادگر، امدادگر. به دنبال آن چند نفر با برانکار مجروحی را وارد سنگر کردند. از میان دست و پای بچه های اورژانس خود را کنار کشیدیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که مجروح سر و سامانی گرفت و با آمبولانس به اهواز منتقل گردید. ما به دنبال لیست مجروحین منطقه بودیم تا بفهیم از آنها که نیستند کدام یک مجروح شده اند تا خیالمان راحت شود. بالاخره لیست مجروحین را آوردند. حدود پنجاه نفر از شب گذشته اعزام شده بودند. با خط نه چندان خوب در مقابل اسم هر کس وضعیت او نوشته شده بود. لیست را کنترل کردیم. در صفحه دوم گمشده های خود را پیدا کردیم.

  -  رضابالایی فرزند غلامحسین، ترکش به سر

  -  علی خود سانی، ترکش به دو پا

براساس اطلاعاتی که در اورژانس گرفتیم حال هر دوی آنها وخیم بود. آخرین خبر این بود که پس از انتقال مجروحین به اهواز، آنها در بیمارستان بستری شده و در حالت ویژه به سر می برند. رضا در بیهوشی کامل است زیرا ترکشی که به سر او اصابت کرده و به احتمال زیاد او را به شهادت خواهد رسانید. در مورد علی گفته شد که او را به اتاق عمل منتقل کرده اند و باید منتظر نتیجه باشیم.

دو روز بعد از حمله عراقی ها با مصطفی ردانی پور و رضا جوادی به اهواز رفتیم. فاصله شصت کیلومتری دارخوین تا کوت عبدالله که بیمارستان در آن قرار داشت، در افکار مختلف گذشت. مصطفی با حال و هوای خوشی که داشت توسل به ائمه پیدا کرد. نگهبان در ورودی با دیدن ماشین ما که رنگ و بوی داشت، خیلی سخت نگرفت. وارد سالن بیمارستان شدیم. وجب به وجب آن حال و هوای جنگ و بمباران داشت. به اولین پرستار که رسیدیم پرسیدم:

  - ببخشید از برادران مجروح...

  - این بخش همه مجروح جنگی هستن.

ما دنبال مجروح خودمان می گشتیم. گفتم:

  - علی، علی خود سانی.

  - شما برادرشید؟

  - بله، ما همه برادریم.

خواهر پرستار چند قدم ما را به آخر سالن برد و با اشاره دست اتاق سمت راست را نشان داد و گفت:

  -    اینجا، توی این اتاق.

بعد کمی مکث کرد. سرش را انداخت پایین و رفت. پشت در اتاق چند لحظه ای مکث کردیم.

صدای قلب خود را می شنیدیم. بالاخره مصطفی بسم الله گفت و وارد شدیم.

علی با رنگ و روی پریده و بسیار ضعیف روی تخت نشسته بود. با اولین نگاه متوجه شدیم که پاهای او قطع شده است. حالا، علی برای ما آدم دیگری شده بود. خود را جمع و جور کردیم.  تقدسی خاص بر فضای اتاق حاکم بود. علی با روحی بزرگتر از چند روز قبل، آرام، متین و با دنیایی از عظمت و جاودانگی با خدای خود خلوت کرده بود. مصطفی او را در آغوش گرفت و بوسید. علی فقط یک لبخند خشک تحویل ما داد زیرا دنیای او با ما متفاوت بود. این را به خوبی از شکل و شمایل او و فضای اتاق درک می کردیم.

آقا مصطفی با او گرم گرفت و سر شوخی را باز کرد. اما علی توی حال و هوای دنیای ما نبود. من یک متری او، لب تخت کناری نشستم و آقا مصطفی روی صندلی و نزدیکتر به او. علی گفت:

  -    وقتی شروع به انداختن خمپاره توی قبضه کردم، عهد مو با خدا بستم. آخه آتیش دشمن بیش از هر چیز قبضه ما رو تهدید می کرد. یهو تو آتیش انفجار قرار گرفتم. تو اون حالت، جای خودمو تو بهشت دیدم. روحم بهشت رو درک کرد. من اونجا بودم.

  -    بعد آرام چند بار تکرار کرد:

  -    من جای خودمو تو بهشت دیدم. جای خودمو تو بهشت دیدم.

بعد قطرات اشک روی چهره زرد و پریده او سرازیر شد و گفت:

  -    من شهید می شم. جای خودمو تو بهشت دیدم.

  -    من غافل از همه چیز او را نگاه می کردم. از نظر ظاهری، شهادت او در این حالت غیر ممکن بود، زیرا در بیمارستان عمل جراحی انجام گرفته و وضع جسمانی او در کنترل پزشک بود و با وجود دستگاه های موجود و رسیدگی های ویژه از خطر دور شده بود. لذا حرف او را جدی نگرفتیم. وقتی از او جدا شدیم اطمینان داشتیم به زودی در خط مقدم حضور پیدا خواهد کرد، زیرا قطع  پاهای علی نمی توانست مانع تلاش و حضور دلاورانه او در عرصه های انقلاب شود. به دارخوین برگشتیم در حالیکه دلمان در کنار علی مانده بود.

چند روز بعد خبر شهادت علی خودسیانی بچه-های منطقه دارخوین را عزادار کرد. محمدیه و خط رضایی ها در غم دوری یکی دیگر از عزیزان خود رنگ ماتم گرفت.

به راستی، آنها چه می دیدند که ما نمی دیدیم؟

کد خبر 324316

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • رضايي IR ۱۳:۵۵ - ۱۳۹۶/۰۷/۳۰
    0 0
    لطفا گوينده خاطره را معرفي نماييد تا بيشتر باايشان آشنا شويم