به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا، مهدی کلوشانی در سن ۱۷- ۱۸ سالگی عضو بسیج بوده و در دوران نوجوانی در سال ۱۳۵۹ در جنگ تحمیلی ایران و عراق به اسارت دشمن در میآید؛ او خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از دوران اسارت خود به یاد دارد؛ به همین خاطر ماه محرم بهانهای شد تا پای صحبتهای او نشسته و خاطرهای که به دوران اسارتش در ماه محرم برمیگردد را بشنویم:
در اردوگاه بودیم؛ مدتی بود که حرف از کابل بود؛ ما نمیدانستیم از چه حرف میزنند و نمیفهمیدیم منظورشان چیست؟ زمانی موضوع را متوجه شدیم که اتاق کابل را نشانمان دادند؛ اتاقی بود پر از کابلهای گوناگون؛ مشابه همین مغازههایی که وسایل برقی، سیم و کابل میفروشند؛ سیم و کابلها در قفسهها چیده شدهاند و هر کس بسته به نیازش چیزی میخرد؛ آنجا هم همینطور بود؛ اما یک فرق داشت؛ چیزی نمیخریدی بلکه انتخاب میکردی و آنها برایت خریداری میکردنند؛ خودت با دست خودت باید میزان درد را انتخاب میکردی؛ هر چه درد بیشتر، دل آنها شادتر؛ دلیلشان را هم نمیدانم؛ اما گویا باید شکنجه میشدیم؛ عراقی میگفت انتخاب کنید؛ بچه ها به عربی به او میگفتند هر طور خودت صلاح میدانی؛ عراقی میگفت باید یکی از اینها رو انتخاب کنی؛ کابلها سایزهای مختلفی داشت؛ نازک، مسی، توخالی و.. ؛ با این حال ما اسرا میدانستیم که اگر ضعیفترین کابل را هم انتخاب کنیم آخر آنها کار خود را میکنند و محکم ترین کابل را برمیدارند و ما را با آن شکنجه میدهند؛ما هم کابلی را انتخاب میکردیم که وقتی به کمر میخورد کمر را نصف میکرد؛ این انتخاب ما به این خاطر بود که درست بود که ما اسیر بودیم اما شجاع بودیم و در مقابل گردان دشمن قد علم میکردیم.
بالاخره پس از مدتی دلیل شکنجههایشان را فهمیدیم؛ عزاداری برای امام حسین(ع)؛ عزاداریمان را به هر شیوهای که نشان میدادیم عراقیها مخالف بودند به همین خاطر هم هیچ امکاناتی برای عزاداری در اختیار ما قرار نمیدادند اما ما با امکانات کم عزاداری میکردیم؛ یعنی زمانی که لباس مشکی نداشتیم یقه لباسمان را با خودکار مشکی، سیاه رنگ میکردیم با این هدف که ما عزادار حسینیم؛ این خبرها که به گوش عراقیها میرسید عصبانی میشدند و آنقدر به بدن بچه ها کابل و شلاق میزدند که بدنمان سیاه میشد؛ حرفشان این بود که شما زیرپوشتان را سیاه میکنید؟ ما بدنتان را سیاه پوش میکنیم؛ یک لکه برای عزاداری کافی نیست؛ ما بدنتان را عزادار حسین میکنیم؛ آنگاه از کمر تا گردنمان را به قدری شلاق میزد که سیاه میشد و میگفتند حالا عزادار حسینید.
اما عراقی ها برای جلوگیری از عزاداری ما درمحرم، هر کاری به ذهنشان میرسید انجام میدادند؛ به یاد دارم در ایام محرم سال۶۴ بچه ها کاری کردند کارستان؛ عراقیها به بچه ها واکسن میزدند؛ میگفتند شما باید از یک سری بلایا و عوارض در امان باشید؛ اما دروغ میگفتند؛ سلامتی ما برایشان اهمیتی نداشت؛ واکسن روشی بود برای شکنجه و عذاب ما؛ چه واکسنی بود را نمیدانیم اما به قدری دردناک بود که دستها را فلج میکرد؛ یعنی دیگر قدرت برداشتن حتی یک شکلات را هم نداشتیم؛ عراقیها معترض بودند و زورگو؛ برنامه ریزیشان در این زمینه تا اندازهای دقیق بود که حتی یک نفر هم نمیتوانست از آن آمپولهای دردناک فرار کند؛ بیرحمیشان هم به قدری بود که دردناک بودن آمپول که هیچ، بهداشت را هم رعایت نمیکردند؛ مواد داخل آمپول را با یک سر سوزن به هفت هشت نفر تزریق میکردند؛ طبیعی بود که نفر اول درد کمتری نسبت به بقیه داشت؛ به گونهای که سر سوزن برای آخرین اسیر در آن اردوگاه، همانند میلگرد به دستش فرو میرفت؛ به قول خودشان شکنجه و تنبیهی بود به خاطر عزاداری.
با این که کسی قدرت نداشت دستش را تکان دهد امابا این حال خم به ابرو نمیآوردیم و شب که عراقیها از آسایشگاه بیرون میرفتند و درب را قفل میکردند، به عشق امام حسین(ع) چنان عزاداری در اردوگاه برپا میکردیم و دست بی رمقمان را به راحتی بر سینه میزدیم؛ به همین خاطر یک شب پس از آن که عراقیها آمپول را به ما زدند و رفتند، مشغول عزاداری بودیم که کماندوها و نیروهای صدام همچون لشکریانی به داخل اردوگاه ریختند و شکنجه را شروع کردند؛ چشمتان روز بد نبیند که چهها کردند تا اندازهای شکنجه دادند که آسمان عراق به حال ما گریه میکرد؛ به یاد دارم از همه آسایشگاهها بچه ها را جمع کردند و به حمام بردند و بدنشان را خیس کردند و بعد هم با کابل بدنشان را کبود کردند؛ علت چه بود؟ عزاداری برای امام حسین(ع) و یارانش.
نظر شما