یک مرد و هزار درد ...

گاه خوشحال و گاهی غمگین؛ می‌شود از چهره‌هایشان گذشته‌ای را رصد کرد که در آن مردانگی خود را به نمایش گذاشتند؛ نمایشنامه‌ای که هزاران نقش اول دارد و هر کدام هزار و یک شب مردانگی اما اکنون به دریای فراموشی سپرده شده‌اند؛ همان‌هایی که روزگاری برای دفاع از میهنشان قدم برداشتند و حالا اینجا قدم می‌زنند.

خبرگزاری ایمنا - گروه پایداری - محدثه احمدی: سالن انتظار هم به انتظار نشسته بود، به انتظار همدلانی برای میهمانانش، همان میهمانانی که روزگاری از سر فداکاری جان به کف شدند و اکنون به خاطر دلتنگی جان به لب، حالا آن دریادلان، نه بخاطر سن و سالشان، که بخاطر روح و جسمشان در انتظار همدل و همصحبت بر تخت و ویلچر نشسته و از پشت نرده‌هایی که کم از نرده‌های زندان ندارند چند صباحی روز را به شب میرسانند.

دقیق نمیدانم کدامشان، اما می‌دانم از میان این همه برخی روحشان، جسمشان را آزرده و برخی جسمشان روحشان را؛ این را هم میدانم که آنها را با نام جانبازان اعصاب و روان میشناسند؛ اما شاید همه جا جانباز و بیمار اعصاب و روان را جدا تصور میکردیم، اما این‌بار دو درد در بک بدن؛ در هم پیچیدن جسم و روحشان سختی مسئله را بیشتر کرده؛ حتی اگر برای همدلی هم، قدمی برداری اشک چشمان روحت، از تمام دردهای جسمت سبقت می‌گیرد.

همیشه شنیده‌ایم گذشته‌ها گذشته، اما گویا برای اینان هنوز باقیست، گذشته‌ای که اگر فداکاری در آن نبود من و شما هم اکنون دست به قلم نمیشدیم، گذشته‌ها را نه از روی عمد که به خاطر عجین شدن زندگیشان با آن دوران هنوز به یاد دارد، پشت نرده‌ها شعار مرگ بر آمریکا میدهد و برای رزمندگان اسلام درود می‌فرستد؛ آن یکی دعای خیرش را همراهمان میکند و دیگری خنده‌اش را هدیه میدهد، هر کدام با روشی شادی خود را از دیدن ما بروز میدهد.

اما کاش این شادیها دوام داشت، نه اینکه هر روز کسانی به دیدنشان رود؛ نه؛ شاید هم اگر مرتب با کسی در ارتباط باشند عصبیشان کند؛ حتی ممکن است اگر زیاد هم با آنها سر و کله بزنید بر زندگی خود شما هم اثر بگذارد؛ همانند پزشکی که تقریبا هر روز با آنها در ارتباط‌ است «خواه ناخواه بر ما و زندگیمون اثر داره؛ سعی می‌کنیم که ناراحتیمون رو تو خونه نبریم؛ اما بعضی وقت‌ها هم نمی‌شه! بالاخره در طول زمان اثر داره...»

شادی‌ها پیوسته نیست چون ترکش‌ها روزی مهمانشان بوده‌اند؛ مهمان‌های ناخوانده یا شاید هم خوانده‌ای که سر و بدن آنها را، فرش قرمز خود کرده بودند؛ اکنون همین مهمان‌ها با اینکه مهمانی تمام شده اما هنوز حضورشان حس می‌شود؛ چندان که روح و روانشان را هم درگیر کرده؛ کاش می‌شد کمی از آنها دلجویی کرد؛ می‌شود؛ با مهربانی؛ با خنده؛ با همزبان شدن حتی برای چند دقیقه؛ اما باز هم تیر ترکش‌ها کار خود را کرده است تا اندازه‌ای که با خنده و همزبانی هم نمی‌توان اثرش را پاک کرد؛ «با مهربونی و خوشرویی به سراغشون می‌ریم؛ گاهی خاطره می‌گیم و می‌خندیم؛ اما گاهی عصبانیتشون رو تحویل می‌گیریم؛ اعتراض، کتک زدن و پرتاب کردن وسایل اتاق رو تحمل می‌کنیم اما...»

اما گاهی همدرد شدن با این میزبانان، می‌تواند حال و هوای خودت و جامعه‌ات را تغییر دهد؛ همان زمان که به درد و دل با تو می‌نشینند از رنج‌هایی سخن می‌گویند که شاید در ذهن بسیاری از ما نگنجد «ما رو بیشتر از اینکه جانباز بدونن یه بیمار عصبی می‌بینن؛ همین نگاه سبب شده نه مثل جانبازان بهمون اهمیت بدن، نه مثل بسیاری از آدمای دیگه باهامون رفتار کنن؛ از جامعه طرد شدیم و به اینجا تبعید...»؛ و این نقل قولی است که پزشک و مددکار این دلیرمردان تبعیدی از آنها دارد؛ البته نه تبعید ابدی؛ تبعیدی برای بهبود وضعیتشان؛ که اگر سفیرانی به سراغشان نروند دلشان هم برای همیشه تبعید خواهد شد...

بیمارستان تخصصی روانپزشکی و توانبخشی شهید رجایی؛ همان تبعیدگاهی که نیاز اصلی آنها را تا حدی رفع می‌کند؛ شاید برای دریادلان، اینجا تبعیدگاه به نظر آید اما زمینه آسایش آنها را فراهم می‌کند؛ جایی که تا زمانی که به آنجا نروی نمی‌دانی از چه سخن می‌گویم؛ باید افرادی دریای دل آنها را بشکافد تا خاطر طوفانیشان را به ساحل آرامش برساند.        

با این همه شاید نیاز نباشد اثر ترکش‌ها را پاک کرد؛ منظورم این نیست که بگذاریم مشکلاتشان همه را اذیت کند؛ نه؛ شاید این مهمانان روزی آمده‌اند تا راه را نشان ما هم بدهند؛ راهی که مقصدش آشناست؛ چه پرواز کنی و چه در راه پرواز قدم برداری...

کد خبر 321757

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.