محبتش دشمن را هم شرمنده کرده بود

عراقی چشم‌هایش می‌گشت، می‌کاوید، دنبال می‌کرد، همچنان نا آرام؛ در کنار بقیه اسرا نشسته بود؛ بچه‌ها پذیرایی مختصری کردند؛ چند نفرشان به سمت اسرا رفتند تا مصاحبه کنند؛ مرد عراقی هنوز هم محو جستجو بود و بعد با حالی حزین گفت «اون بچه من رو شرمنده کرد؛ انگار پسرم بود»

به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا، «از محبت خارها گل می‌شود» این جمله را بارها شنیده‌اید؛ همیشه و همه‌جا؛ حتی در جبهه جنگ؛ هنگامی که سیره ائمه را می‌خوانیم معنای این جمله ملموس‌تر می‌شود؛ در روزگاری که دشمن تیغ‌ها را به سمت ما پرتاب می‌کرد، جوانانی بودند که از امامان معصوم شیوه زندگی و مردانگی آموخته بودند؛ همان راه و رسمی که دشمن را هم شرمنده می‌کرد.

دوچشم مراقبش بود که شروع به دویدن کرد؛ رگباری پشت سرش خطی کشید اما به او نرسید؛ خود را به گودالی فروانداخت. دو چشم از پشت دوربین کنار رفت؛ چیزی ندید؛ باز دوربین مقابلش قرار گرفت؛ از لبه گودال، او مثل قرقی بیرون جهید و آر پی جی را نیز به همراه کشید؛ پشت تپه خاک ناپیدا شد.

تانک‌های دشمن خاکریزشان را دور زدند و جلو آمدند؛ آتش رو به افول بچه‌ها، آنها را جدی تر کرده بود، از کنار سنگرهای دیدبانی هجوم تانک‌های تی 72 مشهود بود؛ چند نفر باقی مانده بچه‌ها، چشم به حرکت شجاعانه محمدرسول دوخته بودند. نزدیکترین تانک دشمن از بغل خاکریز پیچید و در همان لحظه به هوا رفت؛ معلوم نبود محمدرسول از کجا شلیک کرده است.

دوچشم، انفجار تانکشان را در پشت خاکریز روبرویشان دید؛ فضای اطراف را پایید؛ خبری نبود؛ «... پس او کجا رفت؟!» دوربین را کنار گذاشت و منتظر ماند که صدای فرمانده‌اش او را تکان داد و فورا پشت مسلسل قرار گرفت؛ «... کجا را بزنم؟ کی را؟»

تانک‌های دشمن در راه مانده بودند؛ مستأصل؛ در حین این استیصال بود که قامت محمدرسول بر فراز خاکریز دشمن افراشته شد و بعد شنی تانکی تی 72 در کنار سنگر دیدبانیشان در هم پاشید؛ کوله محمد رسول هنوز دو موشک آر پی جی داشت؛ تا به دشمن به خود بیاید، محمدرسول ناپدید شده بود.

دو چشم که از انفجار لرزیده بود، نیروهای پیاده خود را دید که از پشت تانک‌ها تکان نمی‌خوردند؛ با دوربین امتداد خاکریز را طی کرد که ناگهان حرکت سریع موجودی را به موازات آن دید ؛ دقیق شد که باز آمد «این دوربین دست تو چه می‌کنه؟» نگاه در نگاه او قفل شد و لحظه‌ای بعد خشم رو به تنبیه فرمانده با صدای انفجاری شدید بریده شد؛ یکی از سنگرهای دشمن به هوا رفت؛ بچه‌ها با حرکت غافلگیر کننده محمدرسول امکان شلیک هم پیدا کرده بودند.

دو سه ردیف شلیک بچه‌ها با یک شلیک دیگر محمدرسول که از محدوده دشمن سر بیرون آورده بود به شلیک‌های بی هدف و ناهماهنگ دشمن وقفه‌ای داد؛ ستون تانک‌ها رو به عقب چرخیدند.

دو چشم، باز پشت دوربین رفت و تصویر ناواضح نسبتا درشتی را دید؛ خواست آن را تنظیم کند که دوربین کنار رفت و چشم‌ها هیکل کوچک محمدرسول را دید که در نزدیکی رو به گذرگاه تانک‌ها با آر پی جی نشانه رفته است. دو چشم، حیرت زده ماند؛ مسلسل بیکار مانده بود ولی دستی آن را به کار نینداخت.

محمدرسول شلیک کرد و گذرگاه تانک‌ها به آتش کشیده شد و شنی تانک مصدوم راه را بست. محمدرسول در برابر دو چشم از حیرت بیرون جهیده عراقی شروع به دویدن کرد و دور شد. عراقی همچنان مبهوت مانده بود؛ جثه محمدرسول نوجوان در خاطرش برق زد؛ باز هم تداعی روشنی در ذهنش برقرار شد.

آتش دشمن به شدت باریدن گرفت که جبهه آرام بچه‌ها به ولوله‌ای دچار شد؛ محمدرسول داشت از گرده خاکریز شیرجه می‌آمد و باران گلوله و توپ می‌بارید که منطقه دشمن به زیر هجوم آتش سنگین و وسیعی قرار گرفت؛ بچه‌ها متعجب ماندند؛ محمدرسول خود را رساند؛ تانک‌های دشمن یکی به دنبال هم به هوا می‌رفتند؛ سنگرهای عراقی زیر و رو می‌شد؛ بچه‌ها دیدند که از عقب نیروهای کمکی با تجهیزات فراوان رسیدند.

دیگر عراقی نمانده بود؛ هرچه بود دست بر سر، به صف به عقبه انتقال داده می‌شدند؛ دو چشم حیران، نگاهی به صف فراریان در عقبه خط خودی انداخت، نگاهی بر تانک‌های سوخته و اجساد تکه پاره و نگاهی به دست بر سرانی که از سوراخ سمبه‌ها بیرون می‌خزیدند؛ سپس مسلسل کنار دستش را دید که همچنان خاموش است؛ باز به امتداد خاکریز روبرویش نگاه کرد، در دلش جریان‌هایی از احساس و یاد می‌چرخید. بی اختیار دست به دوربین برد و طول خاکریز را زیر نظر گذراند. خیر خبری از او نبو. ولی در مغزش چیزی چرخید؛ تصاویر در هم رفت تا دید...

پسری که می‌دوید، چابک و ریز اندام؛ بعد ایستاد و نگاه کرد؛ خندید و باز دوید؛ دلش به هم آمد؛ گلوله‌ای در آن تپید؛ به رقت آمد؛ خاطره‌هایش به چشم‌هایش ریخت؛ دلش هوای آنها را کرد... پسرش... خانواده‌اش... بچه‌ها مردی عراقی را دیدند که با لباس نظامی می‌آید.

عراقی چشم‌هایش می‌گشت، می‌کاوید، دنبال می‌کرد، همچنان ناآرام؛ در کنار بقیه اسرا نشسته بود؛ بچه‌ها پذیرایی مختصری کردند؛ چند نفرشان به سمت اسرا رفتند تا مصاحبه کنند؛ مرد عراقی هنوز هم محو جستجو بود که بچه‌ها از او سؤال کردند؛ به خود آمد.

«برادر میگن شما خودتون به خط ما اومدین؛ درسته؟»

«بله ولی کجاست؟ کجاست اون؟»

«کی کجاس؟»

«اون پسر! اون نوجوون!؟»

«اینجا تا دلت بخواد نوجوون هست؛ چی کار داری؟ علامتی، نشونه‌ای از او داری؟ بگو شاید پیداش کنیم.»

عراقی با حالی حزین گفت «اون بچه من رو شرمنده کرد؛ انگار پسرم بود. همین» و بعد آرام و ملتمسانه گفت «حالا کجاست؟... میشه به من نشونش بدین؟»

محمدرسول کمی آن طرف‌تر داشت به اسرا آب می‌داد...

کد خبر 320179

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.