به گزارش ایمنا، اصغر آدمی یکی از مردان نیک شاهین شهر است که سالهاست به عنوان عکاسی مجرب شناخته میشود. وقتی که تلفنی با او سخن گفتم، با کلام شیرین اصفهانی گفت «خیابان میرزای شیرازی، اولین فرعی سمت چپ، پلاک ۷۳ فردا منتظرت هستم» و به این ترتیب قرارمان شد ساعت ۱۱. چند دقیقه ای زودتر از موعد رسیدم و توفیق همصحبتی با همسر استاد نصیبم شد و لحظاتی بعد نیز استاد آدمی، خوشقول و سروقت رسید.
با اصغر آدمی پیشکسوت عکاسی به گفتگو نشستم.
استاد از چه زمانی به عکاسی علاقمند شدید؟
من سال ۱۳۲۱ در شهر اصفهان متولد شدم. یادم هست که۱۰ یا ۱۲ ساله بودم و پدرم دوربین عکاسی خریده بود و هر روز عید با این دوربین از خانواده و یا مهمانهایی که می آمد عکس می گرفت یا دوربین را با خود به مهمانیها می برد و عکاسی می کرد. پدرم موقع عکسگرفتن خیلی ژست خوبی می گرفت و خنده های ملیحی در عکس داشت؛ من از همان موقع با دوربین و عکاسی آشنا و به آن علاقمند شدم. وقتی ۱۲ ساله بودم از اصفهان به تهران مهاجرت کردیم و آنجا تحصیلاتم را تمام کردم و بعد چون به عکاسی و فیلمبرداری علاقه داشتم به سینمای جوان رفتم و در یک دورۀ آموزش عکاسی شرکت کردم. آنزمان که در سینما جوان بودم به هنرجویان، دوربین عکاسی و فیلمبرداری به امانت میدادند که کار کنند و من نیز مدتی با دوربین canon سینما جوان عکاسی کردم.
چه زمانی به شاهین شهر آمدید؟
پدرم سالها قبل از اصفهان به شاهین شهر آمده بود اما بعدها از شاهین شهر به تهران رفتیم و حدود ۳۰ سال تهران بودم اما الان تقریباً ۲۰ سال است که به شاهین شهر بازگشتهام.
تحصیلات شما چگونه گذشت؟ علاقه و احساسی که به عکاسی داشتید در دوران تحصیلیتان اثرگذار بود؟
بیشتر دوران تحصیل و کارم در تهران گذشت. من ادبیات خواندم، ولی خیلی به سختی درس می خواندم و همیشه فراتر از دوران تحصیل زندگی می کردم. همیشه در تفکر و در اندیشه چراهای زندگی بودم، در اندیشۀ تاریخ سرزمینها و آداب و رسوم ها بودم و درواقع خیلی جلوتر از چیزی زندگی می کردم که در مدرسه آموزش می دادند. اصلاً از درس و مدرسه و کلاس خوشم نمی آمد به این دلیل که وقتی که کوچک بودم یکروز عمویم که کلاس ششم بود من را با خودش به مدرسه برد، در این مدرسه یک درخت پر از انار بود. لازم است بگویم که من همیشه دوست داشتم میوه ها را تا زمانی که خراب نشدند و زیبایی دارند به درخت ببینم. مثلاً هیچ وقت انار، خوشه انگور یا هر میوه دیگری را از درخت نمی چیدم. وقتی انار از بیرون می خریدم و به خانه می آوردم ساعتها به مرواریدهای زیبایش خیره میشدم و بعد آن را میخوردم، حتی اتفاق میافتاد که روزها و شبها یک سیب سرخ جلویم بود و بیشتر حظ معنوی می بردم تا اینکه سریع آن را با دندانم گاز بگیرم و بخورم و سعی می کردم اول از زیبایی طبیعت استفاده کنم. وقتی با عمویم به مدرسه اش رفتیم، دیدم ناظم، عمویم و همه شاگردها را به صف قرار داد و عمویم برای اینکه ناظم متوجه حضور من نشود، مرا پشت سر خودش قرار داد. گویا همان روز یا یکروز قبل دانش آموزان تعدادی از انارهای نارس درخت انار مدرسه را چیده بودند و ناظم قصد داشت آنها را تنبیه کند. به همین دلیل بچه ها را با چوب می زد و به آنها می گفت انارهای نارسی را که چیده بودند باید با پوست بخورند! عمویم نیز انارها را از پشت به من می داد و می گفت «دون کن بخور». ناظم هم تصور میکرد که عمویم انار را خورده و پوست هایش را خورده است! بعدها که هفت ساله شدم از مدرسه می ترسیدم و میگفتم «من مدرسه نمی روم، من نمی خواهم انار با پوست بخورم، ناظم من را با چوب میزند». درنهایت من را به زور می کشیدند و به مدرسه می بردند، ازطرفی در مدرسه همیشه چوب و تنبیه منتظرمان بود و خلاصه مدرسه برای من همیشه با ترس همراه بود.
بعد از تحصیلات در دانشگاه خواجه نصیر مشغول بکار شدید. علاقه تان به عکاسی همچنان ادامه داشت؟
بعد از تحصیل برای کار در دانشگاه خواجه نصیر تهران مشغول شدم اما همچنان دوست داشتم که عکاسی کنم، به همین دلیل دوربین اداره را برمی داشتم و از لای نرده های باغ اداره که در سیدخندان بود بیرون می رفتم و در بین مردم می گشتم و عکاسی می کردم و از واقعیتهای زندگی مردم عکس می گرفتم. هنوز هم عکسی را که آنزمان از یک بچۀ پابرهنۀ کنار خیابان که درحال بستنی خوردن است دارم که ذوق خوردن بستنی در چشمانش دیده می شود.
اولین مرتبه که برای کار به دانشگاه خواجه نصیر رفتم بعنوان کارگر در انتشارات این دانشگاه مشغول شدم. درواقع رفته بودم کارمند بشوم اما کاربند شدم! دوست داشتم بیشتر از اینها از من استفاده شود و کار بهتری داشته باشم، به همین دلیل گفتم من را به کتابخانه ببرید تا آنجا کار کنم. به کتاب هم خیلی علاقه داشتم و فکر می کردم حالا که برای کار به کتابخانه منتقل می شوم وقت خواهم داشت که بنشینم و کتابهای مختلفی را در کتابخانه بخوانم. اما دیدم که اصلاً اینطور نبود و با آن معنا و مفاهیمی که من می خواستم از کتابها درک کنم اصلاً فرصت نمیشد که کتاب بخوانم و خلاصه دیدم که نه کار آنها بهدرد من می خورد و نه من بهدرد آنها...اما مجبور بودم که کار کنم و درآمدی داشته باشم. خلاصه عمرم به همین صورت فروخته شد. ولی در این بین به دنبال تعلقات خاطرم یعنی هنر عکاسی می رفتم، البته درآمدی نداشت ولی عاشق عکاسی و فعالیت هنری بودم. گاهی که دوربین اداره را می گرفتم تا بروم و برایشان کار کنم، یکدفعه مسیرم را به سمت نقطه ای از ایران تغییر میدادم. وقتی برمی گشتم مسئولان اداره داد و بیداد می کردند و میگفتند دوربین را بده و جریمه ام می کردند و حقوقم را کم می کردند! ولی من با یک سفر سیاحتی و نوشتاری و زندگی و عکس و خاطرههایی پُربار برمی گشتم و از عکس ها نمایشگاه برگزار می کردم و هنوز هم این عکسها ماندگارند.
در چه شهرهایی نمایشگاه برگزار کردید؟
تعدادش را نمی دانم ولی در تهران و اصفهان و شاهین شهر نمایشگاه هایی داشته ام.
عکاسی و مسافرت اصولاً جداناشدنی هستند، اهل مسافرت هم بوده اید؟
اصلاً زندگیم مسافرت است، سفر برای من یعنی «زندگی» که بروم و ببینم و آگاه بشوم و تجربه کنم و از زندگی با مردم، با قوم های مختلف، با کشاورزان، با صنعتگران و سایر مردم بهره ها ببرم و از قدیم نیز گفته اند که: بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی.
گاهی اتفاق می افتاد که دوربین را برمی داشتم و ۱۵ روز به بلوچستان می رفتم و در کَپَرها با آنها زندگی می کردم و با آداب و رسومشان آشنا میشدم. دوست داشتم به آنها نزدیک بشوم و لحظاتی از زندگیشان را عکس بگیرم و چه زیباست لباسهای سوزن دوزی شدۀ بانوان این منطقه که با زیبایی و رأفت زنانه همراه بود و وقتی حرکت می کردند و گوسفندهایشان را به چرا می بردند با آن چوبی که در دستشان بود و به چوب رهبر ارکستر می مانست لحظات زیبایی خلق میشد.
به کدام شهرهای ایران سفر کرده اید؟
بگو کجا نرفتم! خیلی شهرها رفتم و چقدر علاقمند بودم با عشایر عکس بگیرم. بارها می رفتم و مدتی با آنها زندگی می کردم، صحبت می کردم، درددل می کردم و در مراسمهایشان شرکت می کردم و عکس می گرفتم و چقدر زیبا بود زمانی که عشایر قشقایی با آن دستمال های حریرشان آنقدر نرم و آهسته و زیبا می رقصیدند...
به خارج از ایران هم سفر داشته اید؟
بله، دوستی دارم که راهنمای تور است و با هم دو روزه یا سه روزه به شهرستانها سفر می کردیم. یکروز حدود ۸ سال پیش گفت که می خواهیم به هندوستان برویم و تو که علاقمندی با ما بیا. با وجود اینکه هزینه اش ۵۰۰ هزار تومان میشد و تهیه اش برایم سخت بود، اما با آن تور همراه شدم و در مدت ۵۰ شبانه روز به پاکستان و هندوستان و نپال سفر کردیم. عده ای که همراه با ما در این تور بودند قصدشان رسیدن به کوه اورست بود و اما من بفکر کشف و ضبط دلها بودم. آنها فتح کوه را می خواستند و من فتح دلها را و مدام هم چه در پاکستان و نپال و چه در هندوستان دوربین روی دوشم بود و از زندگی ها و آداب و رسوم مردم عکاسی می کردم.
یادم هست که در پاکستان مدرسه ای را دیدم که دخترهای کوچکی با موهای بافته و صورتهای متمایل به قهوه ای و سیاه که خیلی نمکی و بسیار زیبا بودند در آنجا درس می خواندند. من هم رفتم که از آنها عکس بگیرم. یکدفعه آقایی دست روی شانه ام زد و گفت «خاتون شما را دیده و خوشش آمده و گفت که برو آن آقا را پیش من بیاور». من همراهش رفتم و خاتون را دیدم، خاتون خانمش بود و تقریباً به مونالیزا شباهت داشت. ازطرفی سفارت به ما گفته بود که پاکستان کمی خطرناک است و گروهک های تروریستی دارند و خیلی مواظب باشید و تور را ترک نکنید و حتی عکاسی نکنید، اما من مگر می توانستم عکاسی نکنم؟! اصلاً زندگی ام عکس است. خلاصه رفتم و دیدم خاتون یک آهوبره را در بغلش گرفته است. او به انگلیسی به من گفت که: بفرمایید مهمان ما باشید و چایی بخورید. ما همه جای پاکستان را به تو نشان میدهیم و بعد ما به ایران می آییم و مهمان تو می شویم». من چون حرفهای سفارت را در ذهن داشتم کمی ترسیدم و گفتم «نه ما مهمان سفارت هستیم و دلواپس می شوند ولی با یکی از اعضای گروه حتماً می آیم». خلاصه از آنها عکس گرفتم و خداحافظی کردم ولی بعد هرچه به مسئول تور گفتم به منزل این خانواده برویم او نیامد و در ادامۀ سفر به هند رفتیم. در هند نیز از معابد و آدمهای مختلف عکاسی کردم و حتی مُرده سوزی کنار رودخانه جَمَنا را دیدم و عکس گرفتم. یکی دیگر از دلایلی که من به هند علاقمند بودم مطالعه کتاب تاریخ اثر ویل دورانت بود. او در این کتاب آورده که اول با مشرق زمین آشنا شده و از هند و ایران نوشته و گفته است که مشرق زمین گاهواره تمدن است. دومین دلیل عشق و علاقه ام این بود که دلم می خواست پایم را جای پای تاریخ بگذارم و به مسیر و راهی بروم که اجداد و نیاکانم رفتند و توانستند با وجود هجوم دشمنان آداب و رسومشان را حفظ کنند.
پس به تاریخ علاقمند هستید، دیدن کدام مکان تاریخی ایران لذت بیشتری برای شما داشته است؟
مکان های تاریخی بسیار زیادی را در شهرهای مختلف کشورم دیدم. همه شهرهای ایران مکانهای دیدنی دارند و دسترنج نیاکانمان هستند. یکی از آثار به جامانده از نیاکانمان در شهر کاشان یک چهارطاقی است که در زمان خودش مرکزی برای رصد ستارگان و درواقع رصدخانه بوده و بنایی است که ارزش علمی و فضایی و نجومی داشته است. ضمن اینکه وقتی خورشید طلوع می کند و تابیدن از سر می گیرد نمایش قشنگی در این چهارطاقی داشته و دارد و مثل این است که در دل این چهار طاقی آتش روشن می کردند؛ آتش در کنار عناصر حیاتی آب و باد و خاک، یکی از چهار نماد حیاتی انسان است که در گفته های فلاسفه نیز آمده و در دین زرتشت نیز مورد اشاره بوده است. آتش، پاک است، ایجاد کنندۀ نور و روشنایی است. برای پخت و پز استفاده میشده و علاوه بر این نیز رقص شعله ها تلألو زیبایی است و آدمی را آنچنان مسحور خود می کند که گویی منشأ حیات و آرامش روح بوده است. معابد نیز نزد اجدادمان از تقدس ویژه ای برخوردار بوده اند که البته بیشتر این معابد تخریب شدند و بر باقی ماندۀ آن ها مساجد ساخته شدند و حتی معماری مسجد نیز به سبک قدیم بوده است. گنبد و گلدسته ها نیز گویای عبادت و نماز بوده است و چه زیباست که گنبد نماد سر انسان است و دو گلدسته نیز نمادی از دستهای آن انسان درحال عبادت است.
سرزمین ما ایران با پادشاهی شروع شد. در این بین مقبره کورش نیز برایم جایگاه ویژه ای دارد. او یک شخصیت بزرگ انسانی و درواقع جهان گشایی عادل بود که در راه آزادی نیز کوشش کرد، ازجمله اینکه قوم یهود و بسیاری از اقوام را از اسارت نجات داد و اینک یکی از مظاهر بزرگ ما منشور آزادی و درواقع همان منشور بین المللی کورش است.
با این وصف، عاشق ایران هستید...
بله خیلی زیاد. یادم هست مدتی قبل به دنبال تصنیف «ای ایران» بودم، یکی از دوستانم گفت برو پاساژ شهریار و مغازه نیلبک حتماً این نوار را دارد. من هم رفتم، به مرد جوان که فروشنده بود، گفتم تصنیف «ای ایران» را می خواهم. ناگهان دیدم یک پیرمرد لاغراندام، استخوانی و ضعیف و رنگپریدهای که آنجا نشسته بود به گریه افتاد. گفتم «پدر چی شد؟ من که حرف بدی نزدم که شما ناراحت شدی!». گفت «نه پسرم، من یکی از نوازنده های کلنل وزیری بودم که سه تار می زدم و تو با نام بردن این شعر من را یاد آن زمان انداختی». خواستم دستش را ببوسم نگذاشت اما رویش را بوسیدم و احساس افتخار کردم.
شما واژه ها را درنهایت احساس بکار می برید. دلیلش تحصیلات شما در رشته ادبیات است یا عکاسی؟
دلیلش عشق به طبیعت و زندگی است. دلیلش عشق به حیات و به انسان، به همه موجودات، به زنان و مردان و عشق به کل کائنات است.
شما را باید عکاس مستند اجتماعی شناخت؟
تقریباً بله، علاقه ام نیز در همین زمینه بوده است اما در زمینه های مختلفی کار کردم ولی عکس و عکاسی را همان مستند اجتماعی میدانم، چراکه معتقدم عکاس باید دردها، تفکرها، اندیشه ها و درواقع زندگی ها را ببیند، درک و بررسی کند و درنهایت نیز نشان دهنده باشد و بداند خواسته های کل جامعه چیست و آن خواسته ها را بیان کند. اما علاوه بر عکاسی مستند، عاشق طبیعت هم هستم و عکس های بسیاری نیز در این زمینه دارم.
خبرنگار هم بوده اید؟
دوره خبرنگاری را آموزش دیدم ولی به دلایلی آن را رها کردم و به سمتی رفتم که توانستم و عکاسی را ادامه دادم.
در عکاسی، تکنیک مهمتر است یا ادراک بصری؟
عکاسی دو شکل دارد، یکی تکنیک است که باید آن را فرابگیریم و دوم داشتن دید هنری است، اطلاعات داشتن از جامعه و مردم است، داشتن احساس و عواطف و شعور و منطق و قدرت ادراک است، یعنی باید احساس های دیگران را احساس کرد، زندگی دیگران را درک کرد، خواسته ها و اندیشه ها و تفکر و درد مردم را درک کرد، در اینصورت می توان عکاس مستند اجتماعی بود. درک معنا و مفاهیم زندگیها، شناخت طبیعت، شناخت زیبایی ها و زشتیها لازمۀ عکاسی است.
از دیدگاه شما عکاسی آنالوگ و دیجیتال چه تفاوتی باهم دارند؟
عکاسی دیجیتال جذابیتهای خاصی دارد و به عکاس کمک می کند که همانموقع اثرش را ببینید و اگر خوب نورپردازی نشده و یا ایرادات دیگری دارد مجدداً عکس را تکرار کند. ولی حُسن عکاسی آنالوگ در نگاتیوش است که می توانستیم آن را تا مدتها حفظ کنیم درحالیکه در عکاسی دیجیتال، نگهداری عکس ها مشکل است، اگر روی سی دی بگذاریم ممکن است سی دی خش بردارد و خراب شود، روی فلش بگذاریم ممکن است فلش بسوزد، روی سیستم بگذاریم ممکن است از روی سیستم پاک شود، به همین دلایل من هاردی تهیه کردم تا عکس هایم را روی آن ذخیره کنم هرچندکه هارد نیز ممکن است پاک شود!
حکایت صدفهای بسیار زیادی که در ویترین اتاق گذاشته اید چیست؟
من دو مرتبه به قشم رفتم و هربار نیز چندین صدف همراهم آوردم. صدفها نیز جزئی از تاریخ هستند و زیر دریا بوده اند و بعد با امواج دریا به ساحل آورده می شوند. جالب است که در ابتدا همسرم با گذاشتن این صدف ها مخالف بود اما بعد خود او رفت و این ویترین را خرید و صدفها را در آن قرار داد و چیدمانی اینچنین زیبا ایجاد کرد.
و اما عکس دکتر مصدق در ویترین اتاقتان جلوهنمایی میکند، ارادت خاصی به ایشان دارید؟
من دکتر مصدق را خیلی دوست دارم، خیلی انسان بزرگی بود. در بین شخصیتهای تاریخی ما یکی دو نفر در زمان ساسانیان شایسته تقدیر بسیار هستند مثل بزرگمهر. اما فرد دیگری که در راه وطنمان از جان گذشتگی کرد و به سعایت افشین جانش را از دست داد بابک خرمدین بود که از نظر من و بسیاری افراد دیگر بزرگترین شخصیت تاریخ ایران است. از دوره معاصر نیز اول امیرکبیر و دوم مصدق بزرگترین شخصیتهای تاریخ معاصر هستند. مصدق در آزادی و ملی کردن نفت نقش بسیاری داشت و حتی افرادی مانند غلامحسین ساعدی و سایر احزاب و گروهها و دیگر اندیشمندان نیز از او تجلیل کرده اند.
این گفتگو ادامه دارد...
شیرین مستغاثی
نظر شما