شهر به احترامتان، تمام قد ایستاد

بعد از نماز صبح کاروان آماده ی حرکت شد و وارد شهر خوانسار شد وقتی وارد شهر شدیم زنان ومردان مومن شهر خوانسار کنار خیابان ها ایستاده بودند واشک میریختند.

به گزارش خبرنگار اعزامی ایمنا به کاروان بدرقه شهدا ، بعد از نماز صبح کاروان آماده ی حرکت شد و وارد شهر خوانسار شد وقتی وارد شهر شدیم زنان ومردان مومن شهر خوانسار کنار خیابان ها ایستاده بودند واشک میریختند

دخترکی که ۹ یا ۱۰ سال داشت به درختی تکیه داده بود و گریه می کرد هنوز کاروان  شهدا به آن ها نرسیده بود از کسی پرسیدم چرا این دختر اینقدر بی تابی می کند؟   گفت نمی دانم چه خبر است،  از خودش سوال کردیم اتفاقی افتاده است گفت اتفاقی! از این بالاتر که من از امروز بااین سنم باید جای مادرش اشک بریزم و جای مادرش استقبالش کنم گفتم یعنی چه؟ گفت من باید با این سنم جای مادر این شهید باشم بروم کنار تابوتش بگویم پسرم به شهر ما خوش آمدی.

پیرمردی را دیدم محاسن سفید ظرف اسفندی دود کرده بود و در مسیر ایستاده بود گفتم پدر تو را چه حال و هواییست گفت نپرس که دلم خون است گفتم چرا گفت امروز روز شرمندگی من است گفت آن روز در کربلای ۴ وقتی شانه به شانه ی رفقایم جنگیدم خیلی از آن ها در بغل من شهید شدند و پیکرهای مطهرشان ماند، امروز که آن ها را می آورند رویم نمیشود به آن ها نگاه کنم رفیق به جا ماندی ومن برگشتم ومادر تو ۳۰ سال سوخت به خود پیچید و زجه زد و انتظار کشید و من زندگی کردم اما بدون هیچ دغدغه ایی حال از تو خجالت می کشم رفیق.

شهر خوانسار را شهدا طی می کردند و مردم به دنبال آن ها با گریه و گلاب اشک چشم بدرغه شان می کردند اشکی که در فراغ  دوریشان بر زمین می ریخت و چه زیبا و حال و هوایی حاکم بود و سخت ترین لحظه لحظه ایی بود که وقت خداحافظی رسیده بود مردم می خواستند خداحافظی کنند مهمان نرسیده باید برود

مادری گفت پسرم را تازه آورده اید این ها پسران ما هستند مادران شان که ما باشیم هنوز درد دله ۳۰ ساله امان را نکرده ایم وکمی درنگ کن پسرم تو ۳۰ سال نبوده ایی و گفتنی های زیادی با تو دارم مادرت که نیست و اگر بود هیچ چیزی نمی گفت و می گفت که فقط میخاهم سیر دل تو را ببینم یک نگاه دلتنگانه ۳۰ ساله.

کاروان از خوانسار حرکت کرد در میانه راه در مسیر مردم ایستاده بودند کاروان قدم قدم می ایستاد و مردم اظهار ارادت می کردند مهمانی های خصوصی و خودمانی مهمان کنار میزبان در کنار خیابان می ایستاد درد و دلی می کرد و می رفت.

در میان مردمی که از روستاهای اطراف پیاده وسواره خودشان را به سر جاده رسانده بودند که در گذر شهدا لحظه ایی مهمانشان باشند از  عزیزیکه در میان مردم شربت پخش می کرد پرسیدم چرا اصرار داری که خودت پذیرایی کنی؟ گفت: باید خودم از خادمان شهدا که شاید  تشنه اند پذیرایی کنم بگذارید این افتخار نصیب خودم باشد خودم خادمی اشان را بکنم.

آن ها سال ها پیش بزرگترین خدمت را به ما کردند و امروز من خودم خادمی می کنم اشک میریخت و بین مردم شربت ها را تقسیم می کرد وهرکسی که شربتی را برمیداشت  و اشک چشم او را می دیدی او نیز با گریه می خورد

بین را ه مسیر  حرکت کاروان شهدا حال و هوایی بود میهمانی های کوچک خودمانی مردمی که آمده بودند در این مهمانی شرکت کنند.

کاروان به روستای آشگل رسید مردم اطراف تریلر را گرفته بودند  خواهری خطاب به من گفت تو از حسین قاسمی خبر نداری و خواهر دیگری نیز همین سوال را کرد.

و کم کم همه این سوال را از من پرسیدند از این شهدا بپرسید از حسین قاسمی ما خبر ندارند.

حسین قاسمی کیست؟ کجا بوده است.

خواهری اشک در چشمانش حلقه زد و گفت برادر من است عزیز دل من است پاره ی جگر من است ۳۰ سال پیش یک سفری رفت و دیگر برنگشت.

۳۰ سال پیش رفت از حریم کشورمان و برای آزادی حرم حسین رفت به مادرم گفت میروم تا راه کربلا را باز کنم.

او رفت تا مدافع حرم باشد هم حرم خود  که خانواده اش باشند و هم حرم حسین اما دم رفتن جلویش را گرفتم و گفتم برادر می شود نروی؟ جمله ایی گفت که دلم را ۳۰ سال است اتش زده است گفت خواهر یک بار یک زینبی اسیری رفت مرا بس است یک رقیه ایی گوشواره از گوشش کشیده شد مرا بس است دیگر تحملم نیست.

 با هزار زحمت از میان جمعیت گذشتیم و مردم از تریلر فاصله گرفتن و لحظه به لحظه فاصله بیشتر و اشک ها بیشتر می شد و اهی بلند می شد که ای کاش بیشتر می توانستیم در کنار شهدا باشیم.

وارد فریدن شدیم که با استقبال رسمی روبرو شدیم و مردم لحظه و لحظه تریلی را بیشتر در آغوش می گرفتند.

مادری را دیدیم گوشه ایی ایستاده بود و مانند باران گریه می کرد و میگفت پسرم، میگفت پای امدن ندارم که پای تریلر بیایم در کنار این مادر ایستادیم و شهیدی را که در محفظه ی شیشه ایی تریلی بود را پایین آوردیم و به آغوش مادر نهادیم.

گفت اگر میرفت من دق می کردم آمد که نگذارد مادری دق کند امروز آمده ام با این پای خسته چیزی بگویم و آن این است تو جوان بودی همسن پسران من آمده ام پسرانم  و جوانان را به تو بسپارم دستشان را بگیر ببین پسرم را آن جا ایستاده است و چه گریه ایی می کند او مرا آورد، گفت نیایی من میروم اما دوست دارم تو کنارم باشی گفتم چرا مادر گفت من شنیده ام این شهدا گمنام هستند بیا و امروز در حقشان مادری کن.

 این را که گفت، گفتم مادر شیرم حلالت از همان خانه که حرکت کردیم گریستم الان مدتی است در کنار جاده ایستاده ایم و از آغاز تا الان گریستم و مسیر آمدنشان را آب و جارو کردم.

نیم ساعتی به اذان مانده بود همان طوری که لب تریلر ایستاده بودم خواهری مرا صدا کرد وگفت آقا!! شهیدی به نام محمود عبداللهی بین شهدایتان است؟ برای اینکه دلشان نشکند میگفتیم ببینید شهیدی به این نام بین شهدا هست؟

یکی از رفقا شروع کرد روی تابوت ها را خواندن گفت: دوستان شهید محمود عبداللهی بین شهداست!! به اوگفتم خواهر از کجا میدانستی گفت: دلم گواه بود امروز برادرم می آید.

خبری به من رسید از اصفهان تا فریدن را آمدم چون دیگر تحمل نداشتم تابوت را به نزدیکی لبه تریلی آوردیم خواهر برادررا  مانند نگینی در آغوش کشید و گفت برادر کجا بودی ۳۵ سال است منتظر توام اما ای کاش دو سه سال زودتر آمده بودی حداقل پدر ومادر بودند دق نمیکردند و بروند ومن تنها منتظر تو باشم سپس تابوت را در آغوش کشید و گفت برادر ۳۵ سال برایت حرف دارم که بگویم.

۳۵ سال گفتنی دارم ونجواهای خواهرانه اش شروع شد ومردم مانند ابربهاری گریه می کردند.
اما بعدازظهر روز سوم کاروان. هوا گرم و آفتابی داغ داغ  که هرکس اختیار داشت پا از خانه بیرون نمی گذاشت اما کاروان باید حرکت می کرد. خبر آوردند میزبانانی در راه منتظرند. مردمانی عاشق و دلداده! حتی اجازه استراحت به بچه های کاروان  نمی دادند. پس از صرف نهار قرار بر این شد که حرکت کنیم. کاروان به سوی میزبانان حرکت کرد.گام به گام پیش رفت. در میانه راه میزبانان منتظر بودند تا کاروان از راه برسد و از  آن استقبال کند. عجیب هوایی بود و عجب حال و هوایی! هوا گرم بود اما انگار مردم گرما را احساس نمی کردند! کوچه به کوچه در مسیر روستاهایی که بود سرجاده منتظر بودند. من عقب تریلر بودم و میزبانان شهدا را مشایعت می کردم. خود را به جلوی تریلر رساندم وقتی رسیدم مادری را دیدم به روی تابوت افتاده و قاب عکسی به دست زار زار می گریست.
اینجا کجاست؟ دولت آباد این مادر کیست؟ مادر شهید غلامرضا صالحی گفت: امروز کاروان که از اینجا کی گذشت خواهش کردم مرا بالا بیاورند تا کنار تابوت ها بنشینم! نشستم و به دلدادگی عجیب این مادر نگاه کردم. دلباختن عجیب مادری منتظر و اشک هایی که بر تابوت قطره قطره می چکید و ضجه مادری که می گفت: آی پسرم تو کجایی؟ کاش تو بودی تا عاشقانه تو را در آغوش می گرفتم. نجواهای مادر شهید تمام نشدنی بود سرم را برگرداندم دیدم پیرزن دیگری است  گفتم: با من کاری داری؟ گفت: از پسرم خبری آورده ای؟ گفتم: پسرت  کیست؟ گفت: صالحی، شهید صالحی به جنگ رفت و برنگشت.

گفتم: این روستا مگر چند مفقود الاثر دارد؟ دیدم آن طرفتر خانمی می گفت من هم خواهرشهید هستم. چندین شهید مفقودالاثر داشت و مردمانی که سراغ عزیزانشان را می گرفتند مادر را به داخل تریلر آوردم تاب و آرام و قرار نداشت هیچ کس توان حرف زدن نداشت. مردم بی اختیار می گریستند فقط صدای هق هق گریه همچون موسیقی دلنوازی به گوش می رسید.مادر بغض کرده بود و حرفی نمی زد حتی توان گریه کردن هم نداشت! چه کنیم؟ نکند این مادر قالب تهی کند این گونه بود که تصمیم بر این شد که همان یار همیشگی مادران شهدا را به کمکشان بیاوریم. همان تابوت شیشه ای را پایین آوردیم و گذاشتیم در آغوش این مادر و این مادر تازه اشک هایش ریخت و بغض اش ترکید دردانه مادر کجایی و شعرهایی ترکی را شروع به خواندن کرد.

من نمی فهمیدم چه می گوید اشک ها بود که در نوحه گری این مادر به پایین سرازیر می شد. حرکت می خواستیم بکنیم گفتند صبر کنید ماشین سمندی کنار جاده ایستاده بود و همه به آن اشاره می کردند گفتیم: چه خبر است؟ دیدم پیرزنی 80 ساله یا بیشتر در ماشین نشسته است و زار زار گریه می کرد سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت: آی پسرانم ببخشید که مادر پا ندارد به پابوستان بیاید کاش می توانستم دست بوستان باشم! از آغوش مادر شهید صالحی تابوت شیشه ای را برداشتیم و به آغوش آن مادربزرگ رساندیم عاشورایی بود... چه عاشورایی! زینب کنار گودی قتلگاه نیزه شکسته ها را کنار می زد و سر حسین بن علی(ع) را در آغوش کشید مادر گفت: کربلا نبوده ام اما احساس می کنم کنار حسین بن علی (ع) هستم هنگامی که علی اکبرش را  بغل می کردو رو به شهید گفت: امروز تو علی اکبر مادری هستی که به آغوش من آمده ای! چه بگویم که دلت آرام شود.من اگر جای مادرت بودم سیر نگاهت می کردم پیشانی ات را  می بوسیدم و می گفتم خوش آمدی! گلایه نمی کردم همین که تو آمدی مرا بس است می گفتم خداروشکر که تو برگشتی اما حیف که من مادرت نیستم اما امروز آمده ام که در حقت مادری کنم و بس!

خلاصه قصه مادران و پسران بی نام و نشان قصه بس جانسوزی بود. از دولت آباد دل کندیم و حرکت کردیم به سمت دیاری دیگر! چه سرزمینی؟ نامش عسگران بود اما  قبل از اینکه به شهر عسگران برسیم تریلر متوقف شد نگاه  کردم دیدم جوانانی آمده اند و جاده را بسته اند گفتیم: چه خبر است؟ گفتند همگی آمده ایم لحظه ای با این شهدا خلوت کنیم آمده ایم خصوصی با این شهدا صحبت کنیم جوانانی که نگاه می کردی هنوز محاسن به صورت هایشان نروییده بود اما آمده بودند که عاشقی شان را اثبات کنند.
در بین آن ها جوان 14 یا 15 ساله ای بود عجیب اشک می ریخت گفتم: چرا گریه می کنی پسرم؟ یک چیز گفت و بس چرا آن روز نبودم که امروز خجالتشان را بکشم؟! یک جوان پانزده ساله آنقدر می فهمد که مفهوم خجالت یعنی چه؟ گفت: آمده ام از آنها  کمک بگیرم که یاری ام کنندکه خجالت زده ام نباشند کاروان حرکت کرد و وارد شهر عسگران شدیم هرکوچه ای آدمی می آمد و اظهار ارادت می کرد یکی ظرف اسفندی دود کرده بود. یکی نقل پخش می کردانگار عروس و داماد به خانه  بخت می روند چه حال و هوایی بود کل می زندند و فضا عجیب دگرگون بودبرخی زنان کل می زدند و اشک می ریختند ندیده بودم زنی کل بزند و اشک بریزد گفتم: کل زدنت را  ببینم یا اشک ریختنت را گفت: جوانانی را آوردند آرزوی مادر این است  در دامادی پسرش کل بزند. عسگران با همه هیاهوهایش طی شد. به ورودی عسگران که رسیدم پسری را دیدم کنار ماشینی تکه داده  و بی صدا اشک می ریخت و ضجه می زد فریاد نمی زداما  اشک قطره قطره سرازیر بود نمی توانست حرف بزند دیدم فقط سرتکان داد و بس دستش را گرفتم و از خادمان شهدا خواستم که او را به بالای تریلر ببرند تا کنار شهیدی که در محفظه شیشه ای است بایستد وقتی رفت و ایستاد و نگاهی به شهید کردخم شد و بوسید و گفت: کاش من جای تو بودم. اشک ها بر گونه ها جریان داشت هرکس به طریقی عشق بازی و دلدادگی می کرد همه از طوایف و قیافه های مختلف آمده بودند قصه عسگران به همین جا ختم نشد لحظه خداحافظی جانسوز ترین لحظه ر عسگران بود.
مردم نمی توانستند دل بکنند تریلر از آنها فاصله گرفت اما همچنان می دویدند مجبور شدیم دو سه بار در مسیر نگه داریم آخرین باری که نگه داشتیم همان جوانک گریان قصه ما که از تریلر پایین آمده بود دوباره خودش را به تریلر رساند اشاره ای به من کرد رفتم پایین! دستم را فشار داد. سرد نگاه می کرد و هیچ نمی گفت. گفت: هیچ نمی توانم بگویم تو خود هرچه بگویی همان است و من یک کلام به او گفتم مواظب باش شرمنده شهدا نشوی!
عسگران طی شد به تیران رسیدیم آخرین منزل و مقصود. تیران را  طی کرده و مردم آمده بودند و صفا و صمیمیت حاکم بود اما اتفاقی در تیران جگرم را سوزاند. دیدم شخصی بر موتورسیکلت سوار است و همچنان می آید اما طبیعی نیست چراکه کپسول اکسیژنی به او آویزان است ماسکی بر دهان داشت. فهمیدم جانباز شیمیایی است که آمده است زیارت رفقایش! تریلر را متوقف کردیم همین که از موتور پیاده شد شروع  کرد به سرفه کردن و بر زمین نشست. نمی توانست حرکت کند. نفس با او یاری نمی کردکمکش کردیم سوار تریلر شد. سر را به تابوت شهدا گذاشت و زار زار گریست و گفت: آی رفقا شرمنده ام فقط می گفت: رفقا شرمنده ام و تا آخرین لحظه ها کنار تابوت شهدا نشست و گریست همه مردم قصه تیران یک طرف و جانباز عملیات کربلای 5 یک طرف که به رفقایش رسیده بود و زار زار می گریست چیز دیگری بود سالها بود زجر کشیده بود سال ها بود نفس کشیدن برایش مشکل بود اما مرتب می گفت رفقا شرمندم! 
حرکت کاروان به نماز مغرب و عشا و وداع آخرش در تیران ختم شد در آخرین لحظات دختری از شهدای مدافع حرم خودش را به کاروان رساند و همین که در کنار کاروان قرار گرفت گفت: مادر بزرگ بوی بابایم را استشمام می کنم یعنی بابای من هم مثل همین ها خواهد برگشت از قرار معلوم فرزند شهید مدافع حرمی بود که پدرش پیکر مطهرش مانده بود ونتوانسته بودند او را  به عقب بر گردانند و هنوز پیکر پدرش باز نگشته بود. این دخترک می گریست و همزمان با او همه ملت می گریستند و او می گفت: بابای من هم با همین کاروان ها  خواهند آمد؟ بابای من هم می آید مادربزرگ؟ و او فقط می گریست و می گریست و می گریست تا آن که کاروان به منزلی دیگر حرکت کرد و با وداعی تلخ و جانسوز از شهر تیران خارج شد و قصه بعدازظهر وشام سومین روز حرکت کاروان بسته شد.

راوی: پژمان گنجی پور

کد خبر 311438

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.