از سالن معراج تا بلوک ۵

بلندگوی سالن، نام مرحوم مغفور را می خواند. خانواده اش را هم به سوی او دعوت می کند. همگی با حول و اضطراب به سمت خروجی غسالخانه راهی می شوند. باور این صحنه برای فرزندان مرحوم بسیار سخت است.

به گزارش ایمنا، گریه کردن هم نمی تواند دخترانش را آرام کند. ناله بلندی به پا می شود در حالی که کفن پدر در آغوش کشیده شده. کمی از آنها دور می شوم. اما این سوی سالن انتظار هم دست کمی از آن ور ندارد. سالن انتظار معراج، نه بهتر است صحرای محشر بنامیم. سالن انتظار معراج طوفان زده دریای خروشان غم های زنانی است که تا ساعاتی قبل با مرد، ستون و پدر خانواده خو گرفته بودند. مردی تکیه زده به دیوار دست بر پیشانی گرفته و ایستاده است. دخترانی دیگر با موی پریشان سر در آغوش مادران خود برده گریه می کنند. صدای شیون زنی از دور به گوش می رسد و پایه های ستبر سالن را می لرزاند. یاد دعای امیرالمومنین (ع) می افتم که در مسجد کوفه قرائت می کردند. در وصف صحرای محشر آمده: برخی از حسرت دندان می گزند. هر کسی به فکر خودش است و به عزیز ترین کس خود هم توجهی ندارد.

بی اختیار بغضم می ترکد. اما مدام با انگشتم گوشه چشمم را پاک می کنم. لحظه ای به یاد والدین خود می افتم. از این فکر خودم را ملامت می کنم. مو به تن آدم سیخ می شود از دیدن این صحنه ها. خدایا عاقبت همه ما را ختم به خیر کن.

خدایی که از رگ گردن به آدم نزدیک تر است، اما انسان فکرش را هم نمی کند که مرگ هم چقدر به او نزدیک است. صدای صوت آرام قرآن به گوشم می رسد و با یاد او دلم آرام می گیرد.

با صدای اشهد ان لا اله الا الله تابوت از زمین کنده می شود. از دور می بینم که تابوت روی سیل جمعیت روان حرکت می کند. سالن سمت راست برای خواندن نماز میت مرد است. صدای گریه دیگر به گوش نمی رسد. همه دارند نماز میت می خوانند.

سید کمال می گوید: بیا برویم.

آمبولانس آماده حرکت است دو نفر دَفن کُن (مسئول دفن اموات)، راننده و من سوار بر آمبولانس می شویم و می رویم. از آینه نگاهم به خانمی می افتد که با کمک خانم دیگری خودش را به زور تا ماشین می رساند تا به مراسم خاکسپاری برسد.

تابلوهای مسیر ما را به سوی مقصد می رسانند. قطعه ۶۸. بلوک۵. این آدرس جدید منزل ابدی مرحوم است. دیگر هیچ شماره تماسی هم ندارد. شبانه روز هم منتظر خیرات و مبرات است تا بارَش در آن دنیا سبک تر شود. اتوبوس همراهان هم از راه می رسد.

سه مرتبه تابوت را روی زمین می گذارند و مردی با ریش های بلند و سفید می گوید: مردم چجور فردی بود. همه می گویند: خوب مردی بود.

سید کمال به من می گوید آفتاب اذیتت نکند. می گویم نه همینجا می ایستم.

تابوت به آرامی بالای قبر می رسد. دقایقی می گذارند تا بماند. دیگر تا وداع آخر چیزی نمانده. پسری که ظاهرا فرزند مرحوم است حال دیدن این اوضاع را ندارد. از این جا دور می شود و در گوشه ای خلوت می کند. اما دختران روی زمین افتاده و بابا، بابا می گویند. آخر می گویند دختر بابایی است. پیکر به خاک افتاده آن زن، مرا یاد روضه های بی بی زینب می اندازد.

سید کمال، با اجازه خانواده مرحوم میت را به آرامی از سمت سر وارد قبر می کند. بالشی از خاک زیر سر میت قرار می گیرد و به پهلوی راست رو به سوی قبله آرام می گیرد.

صورتش رو به روی صورت میت است. نفسش به صورتش می خورد. بویش را می فهمد. گره کفن را هم باز می کند، مستحب است، صورتش را روی خاک قرار می گیرد.

با ورود میت به قبر و لوله ای برپا می شود. اما باید برای قرائت تلقین آماده شد. از قبر خارج می شود. می گوید باید سکوت را رعایت کرد تا مراحل تلقین به درستی انجام شود.

خانواده مرحوم را به صبر و شکیبایی دعوت می کند. می گوید به جای گریه و زاری که سودی ندارد، سوره انا انزلناه، واقعه و ملک را بخوانید. حتی می گوید: پس از خاکسپاری سریع مرحوم را تنها نگذارید پیش او بمانید و برایش قرآن بخوانید و دعا کنید. اینها بدرقه راهش می شود. سکوت سنگینی حاکم می شود. شروع می کند.

«اِسمَع اِفهَم یا فلان ابن فلان.» می گوید: به دو ملکی که روبه رویت هستند اینها را بگو ...

حالا دیگر مرحله تلقین هم تمام می شود. لحد را روی صورت و بدن میت می گذارد. خروار خاک است که روی او ریخته می شود. گرد و غبار زیادی بلند می شود ولی هنوز دخترانش با حال نزار پای قبر نشسته اند و زار می زنند. به زور از پای قبر بلندشان می کنند.

آب روان به آرامی روی قبر ریخته می شود. دسته های گل گلایل هم زینت بخش قبر این مرحوم است.

مداح شروع می کند به قرائت زیارت عاشورا.

_سید کمال حسینی و مهدی باقری بیل ها را در ماشین می گذارند و می رویم. در راه می پرسم روزی چند نفر را دفن می کنید؟

سید کمال می گوید: بستگی دارد. بعضی وقت ها روزی ۱۰ تا بعضی وقت ها هم ۳۰ تا یا حتی بیشتر.

_ از کارت راضی هستی؟

بله، راضی ایم به رضای خدا.

_ سخت نیست این کار؟

 سختی های مخصوص به خوش را دارد. از بیماری های احتمالی تا حرف و عمل مردم؟

_ بیشتر از این اوضاع بگو.

اولا که کار ما زیر آفتاب است. بعد از آن حساسیت های کار را باید رعایت کرد. مثلا مردم درخواست های مختلفی دارند که باید به آنها احترام گذاشت.

_مثل چی؟

یکی از خانواده های یک مرحوم می گفت فلان چیز را همراه با میت دفن کن.

_چی بود؟

سر مرغ. بهشان گفتم خب این مرغ را به یک فقیر بدهید. ثواب دارد.

_ این کار روند کار را از لحاظ شرعی مختل نمی کند؟

ما تمام حواسمان هست تا مراحل دفن به درستی و به صورت شرعی انجام شه. اما خب بعضی وقت ها مردم خواسته هایی دارند که باید با آنها کنار آمد. حاج آقا می گفت این ها همش خرافاته.

به نزدیکی سالن تطهیر می رسیم. روبرویش چمن کاری شده، در سایه ای می نشینیم.

_ کار شما از کی شروع می شود؟

۷، هفت و نیم صبح که می آییم کارت می زنیم، تا نزدیکای ۲ بعضی وقتها بیشتر هم می شود.

لحظه ای ساکت شدم. کمی در فکر رفتم.

می گوید: این راهی است که همه باید بروند. خب مراسم را چطور دیدی؟

_ به نظر من مرگ یک فرد باید برای او مثل روز عید باشد. البته اگر عاشق خدا باشد. چون مرگ است که او را به معشوقش می رساند.

آفرین. اگر این طور باشد دنیا گلستان می شود ولی دنیا و حبش در چشمان ما موج می زند. دوستی می گفت دیدن این صحنه ها دل آدم را به درد می آره و انسان متاثر می شود اما تا پایمان را از درب باغ رضوان بیرون می گذاریم همه چیز یادمان می رود و دوباره خطا و گناه شروع می شود.

_ای بابا. بچه هم دارید؟

یه پسر ۱۱ ساله دارم.

_ دوستانش او را به خاطر شغل شما مسخره نمی کنن؟

نه خدارو شکر تاحالا که مشکلی نبوده.

_ نگاه مردم به یک دفن کن یا کارگر باغ رضوان چطوریه؟

مردم دید درستی نسبت به ما ندارند. بعضی وقت ها بعد از دفن، خانواده مرحوم فکر می کنن ما اون فرد را کشتیم. اما در تهران من رفقایی دارم که میگن اینجا اصلا اینطوری نیست و مردم خیلی به شغل ما و خود ما احترام می گذارند. البته بعضی ها هم هستند که با احترام فراوان با ما حرف می زنند و دعامون می کنند.

_شده از دفن یک نفر خیلی ناراحت بشید یا کار برای شما عادی شده ؟

ببینید خوب برخی از مرگ ها طبیعی است که برای ما تاثیر خاصی ندارد. ولی بعضی وقت ها کودکی دو ساله را می آورند و  باید دفنش کنیم که خیلی سخت است البته سخت تر از آن کار غسال ها در مواجه با این چنین موارد است. یا مثلا جوان ها خیلی سخته.

_خانم ها را هم شما دفن می کنید؟

ما اعلام می کنیم، اگر کسی خواست دفن کند وگرنه با اجازه محارم این کار را انجام می دهیم و بدون اینکه صورتشان را نگاه کنیم کفن را باز می کنیم و صورت مرحوم را روی خاک می گذاریم.

_خوبی این کاری چیه؟

خوبیش به اینه که مردم دعامون می کنند. همین روز قبل بود که یک برادر شهید را دفن کردم بعد خواهرش آنقدر من را دعا کرد که گرما و سرما و خاک و سختی کار همه از یادم می رود.

_کار شما به نحوی است که امکان بیمار شدن را دارید؟ چگونه با بیماری ها مقابله می کنید؟

 ما واکسن های مورد نیاز را زده ایم. خدا پدر و مادر مدیرعامل سازمان آرامستانها را هم بیامرزد. برای نظافت بچه ها اتاق های مخصوصی درست کرد تا هم استحمام کنیم و هم لباس های خوبی در اختیار ما قرار داد. ما یه بار صبح دوش می گیریم و یه بار هم بعد از ظهر تا مسائل بهداشتی هم رعایت شود. البته همه مدیران خوب بودن. حتی برای ما هم لباسشویی هم گذاشتند تا لباس های کار را بشوییم.

_کارشما برکت داشته؟

ببینید یه وقت هست که یه نفر درامد انچنانی دارد ولی همش دستش به دوا دکتر بنده ولی یه نفر هم هست حقوقش کمه ولی هرچی میخواد باش تهیه می کنه. به نظر من این دعاهایی که پشت سرماست خیلی ثاتیر داره.

گوشی سید کمال به صدا در می آید. گوشی را قطع می کند و به همکارش می گوید سریع باید برویم و برو بیل ها و دبه آب را آماده کن. خداحافظی می کنند و با لبخندی دور می شوند. دوباره قرار است این ماجرا و داستان تکرار شود.

بعضی وقت ها فکر می کنم باید مثل این مردان همیشه آماده باش باشم. تا اگر فرشته قبض روح را دیدم شوکه نشوم. چه خوش گفت سعدی در این باره:

کنونت که چشم است اشکی ببار/ زبان در دهان است عذری بیار/ کنون بایدت عذر تقصیر گفت/ نه چون نفس ناطق زگفتن بخفت

کد خبر 309804

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.