اینجا «کانال کمیل»، معبری به سوی آسمان و اهالی آن

در قطعه ۲۶ بهشت زهرا (س) یادبودی است که دل بسیاری از زائران را هوایی می‌کند؛ تصویر «ابراهیم هادی» همان شهیدی که برای بچه‌های جنوب شرق تهران بسیار عزیز است، البته که یاد و نام او به تهران محدود نمی‌شود و هر که کتاب «سلام بر ابراهیم» را خوانده باشد و سری به کانال کمیل زده باشد، ارادتی ویژه به او دارد.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) یادبودی است که دل بسیاری از زائران را راهی کانال کمیل می‌کند؛ تصویر «ابراهیم هادی» همان شهیدی که برای بچه‌های جنوب شرق تهران و کسانی که اهل دل هستند، بسیار عزیز است، البته که یاد و نام او به مرزهای تهران محدود نمی‌شود و هر که کتاب «سلام بر ابراهیم» را خوانده باشد، ارادتی ویژه به او دارد.

پهلوان بسیجی ابراهیم هادی از بنیان‌گذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلان‌غرب و ستاره ورزش کشتی کشورمان بود که یکم اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد؛ او دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم‌خان گذراند و از همان سال‌های پایانی دبیرستان، مطالعات غیردرسی را نیز شروع کرد؛ ابراهیم در دوران پیروزی انقلاب شجاعت‌های بسیاری از خود نشان داد و هم‌زمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب در سازمان تربیت‌بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد.

شخصیت شهید هادی تا آنجا قابل اهمیت است که رهبر انقلاب با اشاره به کتابی که درباره این شهید بزرگوار منتشر شده است، می‌فرمایند: «آن جاذبه شخصیت، شخصیتی که در این (کتاب «سلام بر ابراهیم») معرفی شده است، به‌قدری جاذبه دارد این شخصیت که آدم را مثل مغناطیس به خودش جذب می‌کند، آدم را میخکوب می‌کند، بگردید این شخصیت‌ها را پیدا کنید. از این قبیل شخصیت‌های برجسته‌ای هستند که این‌ها سردار هم نیستند، حتی فرمانده گردان هم نیستند، اما حکایت‌ها دارند، ماجراها دارند….»

دزدی که به‌واسطه ابراهیم سر کار رفت

در ابتدا اسم کتاب «سلام بر ابراهیم» آمد؛ کتابی که ابراهیم هادی را به نقل از دوست و آشنا روایت می‌کند و چه روایت‌های نابی است؛ در ادامه تعدادی از این خاطرات را می‌خوانیم:

«عصر یک روز وقتی خواهر و شوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذشته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می‌شد؛ ابراهیم سریع از پنجره طبقه دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است؛ سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل‌ها لگدی به موتور زد و دزد با موتور به زمین خورد؛ تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پر از ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.

کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره‌ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده؛ ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد. مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند. صبح فردا خیلی از بچه‌ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود: مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی‌کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.»

اینجا «کانال کمیل»، معبری به سوی آسمان و اهالی آن

عالمی که منتظر نصیحت ابراهیم هادی بود

«سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود؛ از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم؛ با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف‌ها!؛ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم. همین‌طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.

وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم؛ بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه‌کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره! با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟

جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند؛ ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند. سال‌ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.»

اینجا «کانال کمیل»، معبری به سوی آسمان و اهالی آن

به جای ساک ورزشی، لباس‌هایش را داخل کیسه می‌گذاشت

«ابراهیم با ساک ورزشی‌اش راهی باشگاه می‌شود. پشت سرش چند دختر درباره ظاهر خوب و مرتبش حرف می‌زنند و یکی از هم باشگاهی‌ها این موضوع را با ذوق و شوق برای ابراهیم تعریف می‌کند. ابراهیم از آن روز به بعد به جای ساک ورزشی لباس‌هایش را داخل کیسه می‌گذارد و لباس‌های بلند و گشاد می‌پوشد. مرام ابراهیم مثل همه رفتارهایش عجیب است. هیچ‌وقت لباس نو نمی‌پوشد هر زمان لباسی از حالت نو بودن بیرون می‌آید تازه برای ابراهیم پوشیدنی می‌شود. خواهر ابراهیم درباره پوشش ساده گشاد ابراهیم می‌گوید: «در خانه یک کارگاه خیاطی راه انداخته بودند. ابراهیم اندازه می‌زد و می‌برید آقا رضا هم می‌دوخت. ابراهیم با دست اندازه می‌زد متر و خط کش نداشت. عروسی را هم می‌خواست با شلوار کردی برود.

این شلوار کردی جیب‌های بزرگی داشت. در یکی از عملیات‌ها که چند روز از ابراهیم خبری نبود. همه فکر می‌کنند حداقل به خاطر گرسنگی مرده‌است. اما ابراهیم شاد و سرحال بر می‌گردد. وقتی از او سوال می‌کنند که چطور زنده مانده‌ای. می‌گوید نان خشک‌های داخل شلوار کردی را آب می‌زده و می‌خورده. یک زمان مردم فکر می‌کردند کسانی این طور لباس می‌پوشند کثیف هستند و حمام نمی‌روند. اما ابراهیم خیلی ترو تمیز می‌بود ولی می‌خواست ساده باشد. طوری که حتی موهای فرفری‌اش را کوتاه کوتاه نگه می‌داشت. می‌گفت وقتی بلند می‌شود آدم می‌رفت به یک عالم دیگر (می‌خندد)»

اینجا «کانال کمیل»، معبری به سوی آسمان و اهالی آن

زندگی ابراهیم هادی، پر است از این خاطرات و با خواندن این داستان‌ها بیش از پیش متوجه می‌شویم، که مفقوالاثر بودن او، چندان بی‌حکمت هم نبوده است؛ ابراهیم در عملیات والفجر مقدماتی ۵ به همراه بچه‌های گردان کمیل و حنظله در کانال‌های فکه مقاومت کرد اما تسلیم نشد و در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچه‌های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و دیگر کسی او را ندید و این هم آخرین تصویر از پیکر پهلوان بسیجی شهید «ابراهیم هادی» در کانال قتلگاه فکه گرفته شده توسط تلویزیون عراق، که در نشریه پلاک هشت منتشر شد؛ او همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست.

امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم و دیگر شهدا تشنه نیستند

«عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه‌ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم. آنچه می‌دیدم باورنکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می‌شد و مرتب صدای انفجار می‌آمد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، نزدیک غروب شد؛ من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود، سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند و در مسیر مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند و زخمی و خسته به سمت ما می‌آمدند.معلوم بود از کانال می‌آیند. فریاد زدم و بچه‌ها را صدا کردم. به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید. بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم: از کجا می‌آیید: حال حرف زدن نداشتند. یکی از آن‌ها خواست. سریع قمقمه رو به او دادم. دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگ رسنگی بدنش می‌لرزید. وسومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند: از بچه‌های کمیل هستند.

با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه‌ها چی شدن؟ در حالی که یکی از آن‌ها سرش را به سختی بالا می‌آورد گفت: فکر نمی‌کنم کسی غیر از ما زنده باشد؛ هول شده بودم؛ دوباره وبا تعجب پرسیدم: این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟ باهمان بی‌رمقی‌اش جواب داد زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود؛ عجب آدمی بود! یک طرف آرپی‌جی می‌زد و یک طرف تیربار شلیک می‌کرد.

یکی از اون سه نفر پرید توی حرفش و گفت: همه شهدا رو ته کانال هم می‌چی: آذوقه و آب رو پخش می‌کرد، به مجروح‌ها می‌رسید.اصلاً این پسر خستگی نداشت؛ گفتم: مگر فرمانده‌ها و معاون‌های دوتا گردان شهید نشدن، پس از کی داری حرف می‌زنید؟ گفت: یه جوونی بود که نمی‌شناختیمش، موهایش این‌جوری بود …، لباسش اون جوری و چفیه.... داشت روح از بدنم جدا می‌شد؛ سرم داغ شده بود و آب دهانم را قورت دادم. این‌ها همه مشخصه‌های ابراهیم بود.

با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم و گفتم: آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می‌ریخت زنده بود و به ما گفت: تا می‌تونید سریع بلند بشید و تا کانال رو زیر ورو نکردند فرار کنید؛ یکی از اون سه نفر هم گفت: من دیدم که زدنش. با همون انفجار اول افتاد روی زمین؛ این گفته‌ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم و ابراهیم تا به حال حتی جنازه‌ای هم ازش پیدا نشده، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.

چند سال بعد از عملیات تفحص شهدا، محمودوند از بچه‌های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می‌کند: یک روز در حین جست‌وجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سال‌ها هنوز قابل خواندن بود، در آخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود: امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره‌بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنار هم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای تشنه‌ات پسر فاطمه (س).»

اینجا «کانال کمیل»، معبری به سوی آسمان و اهالی آن

در پایان هم نگاهی به وصیت‌نامه شهید هادی می‌اندازیم:

«بسم رب الشهدا و الصدیقین

اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز می‌دانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می‌کنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصایای شهید خوانده می‌شود.

خدایا تو را گواه می‌گیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایش‌ها قرار دهم.

امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری.

خدایا هر چند از شکستگی‌های متعدد استخوان‌هایم رنج می‌برم، ولی اهمیتی نمی‌دادم؛ به خاطر این‌که من در این مدت چه نشانه‌هایی از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هایی که خالصانه و در این راه گام نهاده‌اند، دیده‌ام.

خدایا، ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه‌چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم.

خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.

دیگر اینکه سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمائید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود.»

کد خبر 746058

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.